قسمت ۱۴۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۹ (قسمت هزار و چهارصد و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚
از کلبه رفت بیرون.
صالح بیک گفت: به حرفی که میزنی مطمئنی؟ خوش ندارم گیس یه زن رو ببافم به دم اسب و ولش کنم رو سنگ و کلوخهای دشت. ولی اگه مجبور بشم، محض اینکه دیگه کسی نخواد صالح بیک رو دست بندازه، حتمی این کارو میکنم!
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و گفتم: حتمی مطمئنم که اومدم تا اینجا!
میدونی خواهر، راسیاتش کم مونده بود از ترس خودمو خراب کنم. هم یه دستی زده بودم به ولی الله و نعیم بیک و روونه شون کرده بودم تو دشت، هم وقتی ملتفت شدم صالح بیکی هم وجود داره که گردنش کلفت تر از نعیم بیک و آدماشه، اومده بودم یه کاره که اینها رو بندازم به جون اون پدرسوخته ها و انتقام مانس شاهین و شیوا رو از ولی الله بگیرم. حالا جفتشون به طمع یه کاروون گنده قرار بود رو در رو بشن! با اینکه توی همون باغ با چشم خودم دیده بودم که صالح بیک دست بالا رو داره و زورش میچربه به نعیم بیک و ولی الله و اگه تهش کاروونی هم تو کار نباشه، بیشتر قصدش ادب کردن به قول خودش گَنده دزداییه که تو قرق اون لاشخوری میکنن، ولی اگه دستم رو میشد کارم زار بود.
از یه طرف وقتی پیش چشمم مجسم میکردم که صالح بیک با همین تفنگ عجیب غریبش سینه ی ولی الله رو نشونه میره، جگرم خنک میشد، از طرفی هم وقتی به طیبه و بچه هاش فکر میکردم که بی شوور و یتیم میشن دلم میسوخت به حالشون. بیشتر از همه هم واسه ی طیبه. بنده خدا چند سال بود که خیال میکرد شوورش شده حامی کاروونهای بی پناه، که یه دزدی مث صالح بیک مث اجل معلق سرشون خراب میشه و زندگیشون رو تاراج میکنه! اون ولی الله بی پدر هم طوری پیش اون و اهل محل وانمود کرده بود که خیال کرده بودن هستیش رو واسه ی مردم گذاشته وسط و داره از جونش مایه میذاره واسه خلق الله!
کلنجار با خودم فایده ای نداشت. چه میشد کرد خواهر؟ اینم نصیب و قسمت طیبه و بچه هاش بود. به خودم گفتم اگه تو این مهلکه مُرد که به جهنم، ولی اگه زنده موند قسمتش بوده که جون سالم به در ببره. دیگه پیگیرش نمیشم.
صمصام اومد توی کلبه. گفت: صالح بیک، اینهایی که اینجا بودن رو گفتم مث همیشه، تک تک یه طوری که تو جعده کسی شک نکنه، برن بقیه رو خبر کنن. قرارمون شد همون جای همیشگی بیرون شهر. تا جمع بشن چیزی به غروب نمونده، تا وقتی چشم میبینه میتازونیم، بعدش هم تو تاریکی میریم، آروم. اینطوری بهتر میشه غافلگیرشون کرد. اونها مث ما بلد راه شبونه ندارن که بتونن حرکت کنن تو تاریکی. هر جا باشن وامیستن و اجباری آتیش روشن میکنن تو سرما. اونوقته که کارشون زار میشه!
صالح بیک گفت: باشه. اسب منم بیار، یکی هم بیار واسه این ضعیفه. بایست همرامون بیاد. فقط الان دارم میگم که آویزه ی گوشت کنی صمصام، به بقیه هم بگو. میخوام همه رو زنده بگیرین. بایست ملتفت بشم خبرچین کی بوده، بعدش حساب تک تکشون رو میذارم کف دستشون!
صمصام گفت: رو چشمم. خیالت راحت صالح بیک. حواسم هست.
رفتیم از کلبه بیرون. یه اسب هم آوردن واسه ی من. صالح بیک براق شد بهم و گفت: از پیش من جم نمیخوری. حالیته؟
سرم رو تکون دادم. سوار شدیم. از باغ و بعدش هم از شهر زدیم بیرون. رسیدیم، میون دوتا کوه کوچیک که یه عالمه آدم جمع شده بودن و یه تعداد هم از اینور و اونور میرسیدن و بهشون اضافه میشدن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…