قسمت ۱۴۱۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۶ (قسمت هزار و چهارصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم توی کلبه. صالح بیک چشمم از قبل به در بود که ببینه کیه جرأت کرده اومده تا اونجا که اونو ببینه…
مث بقیه نبود. جای گیوه چکمه های قزاقی پاش کرده بود و یه کلاه سفید سرش گذاشته بود و تفنگش هم حسن موسی نبود. فرق داشت، ندیده بودم تا حالا. چهره اش آفتاب سوخته بود و آبش خور سبیلش رو با دندوناش میجوید. تفنگش رو تکیه داده بود بغل دستش و یه میز اونجا بود که خرت و پرتهایی روش چیده بودن که نمیدونستم چیه. پاهاش رو انداخته بود رو هم گذاشته بود روی میز و یه چیزی مث چپق داشت میکشید که کوچکتر بود و دستش هم تابیده بود رو به بالا. همسن و سال خسرو میزد. دودی که جلوی چشمش بود رو با دست پس کرد و گفت: پس تو اومدی صالح بیک رو ببینی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اومدم هم ببینمش، هم باهاش حرف دارم.
گفت: بگو میرسونم به گوشش.
صورتم رو جمع کردم تو هم و گفتم: غیر خودش به کسی اطمینون ندارم. به اون یارو گندهه دم در و بعدش به اون سبیل از بناگوش در رفته ای که حالا بیرون کلبه وایساده هم گفتم. پیغوم دارم واسه خود صالح بیک. به پیشکار و وردست و گماشته هاش هم نمیتونم بگم. فقط و فقط خودش.
گفت: مگه تو رو دیده یا دیدیش تا حالا که واسه اش پیغوم آوردی؟
گفتم: نه!
گفت: خب خیال کن من صالح بیک. بگو ببینم حرفت چیه!
گفتم: رو خیال نمیتونم حساب کنم. کم نشنفتم از لوطی گری صالح بیک، پس حرف رو به خودش میزنم که بدونم حقم رو میده. کسی بهم نگفته که آدماش هم لوطین و رو حرفشون حسابی هست. اگه گفته بودن که همون در پیغوم رو میدادم میگفتم برسونن به گوشش. خودم شخصا خطر نمیکردم و نمی اومدم. اونم یه زن تنها و مریض و درمونده میون این همه مرد. کم از بره نیستم الان میون دسته ی گرگها!
پاهاش رو از روی میز انداخت پایین. بلند شد. چپقش رو نتکونده گذاشت روی میز و گفت: نه، خوشم اومد. زبونت خوب میچرخه توی دهنت. یا دل داری که اومدی اینجا، یا عقل نداری! کدومشه؟
گفتم: اونقدرا دل ندارم، همین حالا توی تنم داره میلرزه از ترس! ولی آب از سر گذشته ام. برام دیگه فرقی نداره بیرون و توی این باغ.
صندلی خودش رو هل داد جلو و گفت: بشین. صالح بیک خودمم. خوشم اومده ازت. بگو ببینم کارت چیه.
یه نفسی کشیدم و رفتم جلوتر نشستم روی صندلی. گفتم: بنا رو میزارم به اینکه صالح بیک خودتی. حرفم رو میگم بهت!
براق شد بهم و یهو داد زد: صمصام….
همون یارو که منو آورده بود تا کلبه دوید تو و گفت: بله صالح بیک. چی شده؟ بندازمش بیرون؟
صالح بیک گفت: نه! کاری ندارم. برو بیرون تا دوباره صدات کنم!
صمصام سری تکون داد و رفت بیرون. صالح بیک گفت: ملتفت شدی که خودمم؟ حالا حرفت رو بزن.
گفتم: راسیاتش صالح بیک، من جای اینکه دادم رو ببرم توی عدلیه آوردم پیش تو که هم خودت قاضی بشی برام و خودت میرغضب!
با تعجب نگام کرد. گفت: میدونی کار من چیه و من کی ام؟
گفتم: میدونم!
گفت: خیلیا شکایت منو میبرن پیش قاضی، چرا تو اومدی اینجا؟
گفتم: به همون دلیل که تو جای اینکه الان توی سیاهچال باشی، یا کشیده باشنت بالای دار و هفتا کفن پوسونده باشی، وایسادی اینجا و داری منو بازخواست میکنی! پس تو جربزه ات، شایدم زورت از قاضی و عدلیه بیشتره!
زد زیر خنده. گفت: خوشم اومد. هیچکی تا حالا این حرفو بهم نزده بود. حرفت حقه. بگو ببینم کارت چیه، خودم برات ردیفش میکنم هرچی که هست.
گفتم: والا اومدم بهت خبر بدم که اول کار رو واسه خودت ردیف کنی، بعدش واسه ی من.
گفت: چطور؟!
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…