قسمت ۱۴۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۵ (قسمت هزار و چهارصد و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
یکیشون که گنده تر بود گفت: بینم کاسه ای زیر نیمکاسته؟
گفتم: آخه چه کاسه ای میتونه زیر نیمکاسه ی یه زن تنها و غریب مث من باشه که همچین حرفی میزنی؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: مَرد مَردش جرأت نمیکونه روز روزش بیاد اینجا و سراغ صالح بیک رو بگیره، چه رسه به یه ضعیفه معیفه ی مردنی مث تو. اصن بینم تو صالح بیک رو از کوجا میشناسی؟ نشونی مشونی اینجا رو کی بهت داده؟
اونی که ریز تر بود گفت: غلط نکونم خبر کشه! اومده یه سر و گوشی آب بده و بعدش بره آدم فروشی!
گنده تره قمه اش رو از زیر شال کمرش کشید بیرون و گفت: بایست چش مشش رو از حدقه در بیارم راه ماهش رو گم کونه که دیگه از این غلط ملطا نکونه…
داشتم زهره ترک میشدم خواهر. ولی بایست هر طور شده بود صالح بیک رو میدیدم. چند قدمی رفتم عقب و گفتم: میبینی که تنهام. کلی راهم اومدم نا به دلم نمونده. کاری هم از دست یه زن ضعیف و مریضی مث من که برنمیاد که بخواد گزندی به شما غلتشنها یا صالح بیک برسونه! آره اومدم خبر کشی، ولی واسه صالح بیک. شماها که از مژدگونی بدتون نمیاد؟ برین به صالح بیک بگین براش خبر دست اول آوردم.
اونی که ریزتر بود اومد جلو و گفت: خبرت چیه؟ بگو خودمون میگیم به صالح بیک!
گفتم: اگه میخواستم این کارو بکنم که مرض نداشتم این همه راه بیام. منم مث شما. مژدگونی میخوام ازش. بعید میدونم صالح بیک اینقدر ندار باشه که بخواد مژدگونی یه بیچاره مث من رو نده!
اون دوتا شروع کردن به جر و بحث، یکیشون میگفت ببریمش پیش صالح بیک، اون یکی مخالف بود. میگفت زن یعنی تله! یکی اینو رو کارش کرده و تله گذاشته واسه ی ماها!
داشتن با هم بحث میکردن که همونوقت یکی در باغ رو واز کرد و اومد بیرون. تفنگی حمایل کرده بود و از کلاه بزرگش پیدا بود کاره ایه. اون دوتا با دیدنش ساکت شدن. چشم یارو به من که افتاد براق شد به اون دوتا و با سر اشاره کرد که چه خبره و این کیه؟
قضیه رو بهش گفتن. یارو اومد سر تا پام رو ورانداز کرد و گفت: پس خبر آوردی واسه صالح بیک؟
گفتم: بله آقا. خبر مهمی دارم.
گفت: از کجا معلوم که راست بگی؟
گفتم: اگه راست نمیگفتم نمی اومدم خودمو گیر بندازم وسط شماهایی که یکیتون هم میتونه به راحتی آب خوردن جون منو بگیره، چه رسه به یه قشون مسلحی که دارین! منو ببرین صالح بیک رو ببینم اگه دروغ بگم که گرفتن جونم براش کاری نداره.
یارو یه فکری کرد و یه تشری زد به اون دوتا که حواسشون شش دنگ جمع دور و ور باشه. بعد رو کرد به من و گفت: دنبالم بیا!
رفت توی باغ، راه افتادم دنبالش.
چند قدم به چند قدم، دور و بر میون درختها تُله تُله دوتایی یا سه تایی نشسته بودن. پیدا بود آدمهای صالح بیکن و دارن باغ رو میپان.
کلی راه رفتیم تا رسیدیم وسط باغ. اون میون رو درختهاش رو بریده بودن و چند تا کلبه و اسطبل ساخته بودن و کلی چیز رو هم تلنبار کرده بودن و دور چیزها رو بافه ی کاه چیده بودن که پیدا نباشه. پیدا بود جنسهای دزدیه و تازه به دستشون رسیده و هنوز ردش نکردن که بره.
جلوی یکی از کلبه ها که رسیدیم یارو بهم اشاره کرد که وایسم. خودش رفت توی کلبه و بعد از چند دقیقه اومد بیرون. اشاره کرد که برم جلو.
گفت: صالح بیک قبول کرده باهاش حرف بزنی، ولی حواست رو جمع کن که اگه بی ربط بگی یا حرفی بزنی که دروغ از آب در بیاد همینجا توی باغ زنده زنده چالت میکنیم پای یکی از این درختها که تابستون بار درست حسابی بده!
چشمام رو تنگ کردم و گفتم: دروغی ندارم که واهمه داشته باشم از تو یا بقیه. حرفم حرف حقه و حساب، اگه شما نامردی تو کارتون نباشه!
چشم غره بهم رفت و گفت: راه بیوفت، منتظره…
رفتم توی کلبه. صالح بیک چشمم از قبل به در بود که ببینه کیه جرأت کرده اومده تا اونجا که اونو ببینه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…