قسمت ۱۴۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۴ (قسمت هزار و چهارصد و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون…
پرسون پرسون خودمو رسوندم به بازار و بعد هم به راسه ی آهنگرا. پرسیدم، گفتن اینجا یه نعلبند بیشتر نداره. نشونیش رو گرفتم و رفتم سراغش. چاق سلومتی باهاش کردم و بعد هم شروع کردم به گریه و الا لله که: آره من غریبم اینجا و راهزن بهم زده تو جعده و مال و اموالم رو بردن. دستم به جایی بند نیس.
گفت: به من چه ضعیفه. چرا یه کاره اومدی سراغ من گدایی؟ تو راه موندی و جیبت خالیه برو پیش امام جمعه ی شهر بگو بهت سائلم، یه چیزی ازش بگیر و برو پی زندگیت.
گفتم: پول اون به دردم نمیخوره. من کل زندگیم یه یابو بوده و یه گاری که باهاش تو شهر خودمون بار اینور اونور میکردم و نون شیش تا بچه یتیم رو میدادم. یکی پیدا شد گفت پول خوبی بهت میدم جنس منو بار گاریت کن ببریم یه شهر دیگه، پول خوبی بهت میدم. چندتا گاری دیگه هم اجیر کرده بود. نزدیک اینجا تو دشت دزد بهمون زد، همه رو بردن. پولی که دستم نرسید هیچی همه ی داراییم که گاری و یابو بود رو هم بردن. میدونم که زاهزنا تو این شهر رفت و اومد میکنن و اهل اینجان. از دهن یکی از دزدا اینو شنفتم. حالا اومدم پی مالم. غیر از تو که نعلبندی تو این شهر نیس، پس اونی که میتازونه تو دشت، اسبش رو پیش تو نعل میکنه، اومدم نشونی سردسته شون رو ازت بگیرم برم التماسش کنم مالم رو پس بده.
نعلبند رو ترش کرد و با اخم و تخم گفت: این حرفی که میزنی یعنی چی؟ داری حساب منو با دزدای سر گردنه یکی میکنی؟ برو بیرون بینم اینجا محل کسبه و منم آبرودار. میری یا وایسم تو رو هم نعل کنم؟
براق شدم بهش و گفتم: باشه! من یا بایست برم پیش اونی که نشونیش رو ازت میخوام، یا برم عدلیه واسه دادخواه. حکما توی عدلیه وقتی دزد رو گیر بندازن همدستشتم میگیرن میندازن تو سیاهچال. توفیری هم نداره نعلبند باشه یا مال خر. من میخوام با زبون خوش و بی رفت و اومد به مالم برسم، همین. مال بقیه هم به من ربطی نداره. کی برده و کی خورده. ولی اگه برم عدلیه و دزدا رو گیر بندازم، حتمی همه شون رو به اخیه میکشن، اگه طناف دار رو نندازن گردنشون. تو که نشونی نمیدی. پس راهی ندارم غیر از اینکه گفتم!
اومدم بیرون. چند قدم بیشتر نرفته بودم که یارو صدام کرد. برگشتم. گفت: ببین، اسم و نشونی که بهت میدم رو نمیگی از من گرفتی. وگرنه خودم میام هرجا باشی زبونت رو با همین میله داغ میزارم که صدا ازش در نیاد دیگه.
گفتم: بگو میشنفم.
گفت: میری محله ی قالی شورون، پشت دروازه بزرگ، سراغ باغ صالح بیک رو میگیری. خونه اش تو باغشه. یادت نره، از من نشنفتی اینو.
گفتم: یادم میمونه. ولی مگه سره ی دزدا نعیم بیک نیس؟ صالح بیک چه کارشه؟
گفت: نعیم بیک دیگه چه خریه؟ هر مالی تو جعده ها و دشت و کوههای دور این شهر به غارت بره کار صالح بیکه. بیشتر هم اینجا وانستا، نمیخوام کسی ببینه با تو حرف زدم.
بعد هم سرش رو زیر انداخت و رفت تو حجره اش.
رفتم قالی شورون رو پیدا کردم و بعد هم باغ صالح بیک. دم در باغ دوتا سبیل کلفت سر پا نشسته بودن و داشتن یه قل دو قل بازی میکردن. رفتم جلو و سلام کردم و سراغ صالح بیک رو گرفتم. همچین با تعجب نگام کردن که انگار غریب ترین حرف زندگیشون رو شنفتن!
یکیشون که گنده تر بود گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…