قسمت ۱۴۱۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۳ (قسمت هزار و چهارصد و سیزده)
join 👉 @niniperarin 📚
با عجله گیوه هاش رو ور کشید، اسبش رو ورداشت و زد از خونه بیرون…
طیبه راه افتاد رفت تو مطبخ. دنبالش رفتم. مشغول کار و بارش شد و کشیدن ناهار. وایسادم کمکش. نه اون حرفی میزد نه من. بعد از چند دقیقه یهو سرش رو بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت!
نگاش کردم. اشک حلقه زده بود تو چشماش. گفتم: شکر کردنت دیگه واسه چیه خواهر؟
گفت: خوشحالم خواهر! نه بابت اتفاقی که واسه ی تو افتاده، که جگرم آتیش گرفت برات. واسه این خوشحالم که میبینم بالاخره این شوور منم عاقبت به خیر شد. همینکه میبینم شده وسیله ای که گره ی بندگون خدا با دست اون وا بشه، برام هزار بار جای شکر داره. همیشه نگرون این قضیه بودم که نکنه به خاطر زمین خوردن و دست تنگی کاری بکنه که عاقبتش پشیمونی باشه. بعد هم که رفت همراه نعیم بیک و شد تفنگچی و دست و بالمون وازتر شد، بازم همین هراس رو داشتم همیشه. آخه من که نعیم بیک رو نه دیده بودم و نه دیدم تا حالا. فقط یه اسمی ازش شنفته بودم از دهن همین ولی الله. ولی الان که میبینم الحمدالله شوورم شده اسباب خیر و هراسم بیخود بوده بایست روزی هزار بار خدا رو شکر کنم…
دلم میسوخت به حال طیبه. طفلک نمیدونست با کی داره سرش را رو یه بالش میذاره. هرچی بیشتر میگفت و هرچی بیشتر حس و حالش رو میدیدم برام سخت تر میشد رو کردن دست اون مار غاشیه و انتقامی که میخواستم ازش بگیرم. از اونطرف هم نمیتونستم بگذرم از خون مانس شاهین و بلایی که سر ایل شیوا آورد و همه چیزشون رو تاراج کردن با اون نعیم بیک حرومزاده.
ناهار رو که خوردیم گفتم: خیال میکنی کی برگرده شوورت؟
گفت: والله خدا میدونه. خیال کنم تا بره سراغ نعیم بیک و بقیه و بعد هم بزنن به دشت و بخوان دنبال دزدا بگردن لااقل چند روزی طول بکشه. تو راحت باش اینجا. حالا هم که میدونه زن غریبه تو خونه هست هر وقت بیاد یالله میگه…
گفتم: نه از این بابت نپرسیدم. نگرونیم سر این نیست. فقط دل تو دلم نیست که زودتر اون از خدا بیخبرا رو ببینم توی بند که دارن تقاص پس میدن.
گفت: ایشالا زودتر این اتفاق میوفته و دل تو هم آروم میگیره.
پا شدم. گفتم: راسیاتش خواهر دل تو دلم نیست. آروم نمیگیرم اینطور. نمیتونم بشینم اینجا و دست رو دست بزارم. بایست یه کاری بکنم!
گفت: آخه چه کار؟ کاری از کسی بر نمیاد تا اونها رو گیر نندازن.
گفتم: میرم یه گشتی بزنم تو شهر. بلکه جایی چشمم خورد به اموالی که از کاروان بردن، یه سر نخی پیدا شد. اونوقت ولی الله که بیاد اگه پیداشون نکرده بود میشه کار دیگه ای کرد و سرنخ رو داد دستش.
گفت: والا چی بگم خواهر. هر طور خودت صلاح میدونی. تو غم دیدی و نمیتونم بهت بگم برو یا نرو. بلکه اینطوری یه تسکینی باشه واسه قلبت…
گفتم: خدا از خواهری کمت نکنه. آره اینطور بهتره. لااقل پیش خودم خیال نمیکنم کاری نکردم واسه خونخواهی شوورم.
خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…