قسمت ۱۴۱۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۱ (قسمت هزار و چهارصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: بریم تو، حالت خوش نیس. بزار ولی الله بیاد نمیزاره خون شوورت هدر بره!
نشوندم تو اتاق. یه در وسط این اتاق و اتاق بغلی بود. بچه هاش خوابیده بودن اونور زیر پشه بند. آروم در رو پیش کرد و گفت: بچه ان، صدامون رو بشنفن بیدار میشن اذیت میکنن. بشین برات یه لقمه نون بیارم یکم جون بگیری. ایشالا بقیه کارا هم درست میشه.
شروع کردم به گریه. گفتم: چی درست میشه خواهر؟ شوور مرده ام زنده میشه؟
گفت: اون که خدا رحمتش کنه. همینکه داشته تو رو میبرده زیارت و این اتفاق افتاده خودش شهید حساب میشه. آبجیت هم اگه خدا بخواد آزاد میشه و دوباره میبینیش. خدا خودش به همه مون رحم کنه.
بعد خودش هم دوباره اشکش دراومد. گفت: من بی چشم و رو را بگو که اینقدر غر زدم به جون این ولی الله ننه مرده تو این چند ساله. حالا ملتفت میشم که اگه شوور من و امثال اون نبودن چه به روز بندگون خدا میومد. خدا ازم بگذره که هر وقت اومد خون به دلش کردم و طلبکارش شدم که بره یه کار دیگه پیدا کنه!
وانیساد و رفت از اتاق بیرون. شمرذی الجوشن طوری واسه این ضعیفه ی بدبخت وانمود کرده بود که فکر میکرد شوورش نعوذبالله جزو لشکریون امام بوده! دیدم اگه الان به هر ترتیبی بخوام چیزی بگم و ولی الله رو لو بدم، محاله ممکنه که طیبه باور کنه.
طیبه برگشت و یه چاشتی آورد با هم خوردیم. همه اش تو فکر بودم که چطور میشه دست اون مردک را رو کنم. آخه این طیبه ی بدبخت هم که از همه جا بیخبر. نمیدونست همه ی آتیشها از گور شوورش و نعیم بیک و دار و دسته شون بلند میشه.
کلی حرف زد و باهام اختلاط کرد و از همه دری گفت برام. از اینکه چطور ولی الله که قبلا زهتابی میکرده کارش کساد میشه و بعدش میره تو دار و دسته ی نعیم بیک و کم کم اوضاعش رو به راه میشه و از این حرفا.
بچه هاش که بیدار شدن رو آورد اینور نشوند پیش من بهشون یه لقمه نون داد و هی چشم انتظار بود ببینه ولی الله کی میاد. نیومد. رفت توی مطبخ و شروع کرد تدارک ناهار دیدن. منم رفتم وردستش و کمک کردم واسه ی قیمه ای که میخواست بپزه.
دم ظهر بود که سر و کله ی ولی الله پیدا شد. پای پیاده اومده بود. پیدا بود گاری و یابو رو فروخته و سبیلش حسابی چرب شده که نیشش واز بود تا بناگوش.
صداش که اومد، طیبه دوید تو حیاط. من موندم تو مطبخ. نرسیده قضیه رو براش تعریف کرد. حرفاش که تموم شد منو صدا کرد. از مطبخ رفتم بیرون. ولی الله رنگ به روش نمونده بود و سگرمه هاش حسابی رفته بود تو هم.
منو که دید یه نگاهی به سر تا پام انداخت و با صدای لرزون گفت: خوش اومدی آبجی. اینجا خونه ی خودته. بگو ببینم اون از خدابیخبرا کجا این بلا رو سرتون آوردن؟
ملتفت شدم ناراحتیش از اینه که خیال میکنه کس دیگه ای اومده تو دشت و رو دست اینا بلند شده و داره بی اینکه اینا بدونن غافله ها رو غارت میکنه!
گفتم: والله چی بگم ولی الله خان؟ من که اهل اینجا نیستم. آخه بگم کجا بوده؟ داشتیم رد میشدیم از دشت، که یهو خراب شدن سرمون و دار و ندارمون رو بردن. من که غیر از آبجیم و شوورم کسی رو نداشتم، مالی هم که نداشتیم، هرچی بود زحمت یه عمر حمالی شوورم بود که شده بود یه گاری و یه یابو که اونا رو بردن و شوورمو هم کشتن. ایشالله به روز سیاه بشینن. بایست هم الان تقاص پس بدن اینا هم روز قیومت. ما که مال و منالی نداشتیم، ولی چندتای دیگه بودن همرامون که تا دیدن شوور منو سر هیچی کشتن، اونا که اینقدری داشتن که میشد باهاش یه شهر رو خرید، دو دستی بود و نبودشون رو دادن دست دزدا که کاری به کارشون نداشته باشن و جونشون رو نگیرن یهو…
هرچی بیشتر اینها رو میگفتم ولی الله بیشتر غیظ میگرفتش و پیدا بود رگ طمعش بدجور کلفت شده!
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…