🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۱۰ (قسمت هزار و چهارصد و ده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: به دادم برس خواهر. از هر کی پرسیدم نشونی شما رو داد. گفتن گره ی کارم فقط و فقط به دست تو و شوورت واز میشه!
گفت: مگه چی شده؟ چرا اینقدر زار و پریشونی؟
گفتم: خدا شاهده از دیروز نخوابیدم. کل شب رو پای پیاده راه اومدم با این کمر علیلم تا بالاخره رسیدم به این شهر و خدا خواست که نشونی شما رو بهم دادن. راهزن زد به کاروانمون. حالا هم ترس از جونم دارم که نکنه کسی از اون دزدای از خدا بیخبر پی ام افتاده باشه و هر آن برسه و نفسم رو ببره.
طیبه که هول کرده بود و هراس ورش داشته بود تندی گفت: بیا تو خونه بقیه اش رو تعریف کن ببینم چی شده!
گفتم: خدا خیرت بده…
تندی رفتم توی خونه. طیبه که ترسیده بود یه سرکی بیرون خونه کشید ببینه کسی دنبالم نباشه و بعد که خیالش جمع شد از این بابت، فرز اومد تو و در رو بست.
گفت: بشین همینجا، حالت خوش نیس، رنگت پریده. بزار یه پیاله آب بیارم، نفست جا بیاد بعد بگو ببینم چی شده. ولی الله هم رفته بیرون میاد.
بعد هم دوید و رفت. تو دلم گفتم همچین بلایی سر ولی الله خان حرومزاده ات بیارم که اون سرش ناپیدا.
بعد از چند لحظه برگشت. ارسیهای شیوا پاش بود. همینم بیشتر حرسم رو در می آورد. آب رو داد دستم، یه قلپ خوردم. تندی انگشترش رو درآورد انداخت تو آب و بعدش یه سوت نمک ریخت کف دستم. گفت: اول یه ذره از این نمک بزار رو زبونت، بعد هم از این آب طلا بخور، زهره ات ریخته. حالت که جا اومد درست و حسابی بگو ببینم چی به چیه.
کاری که گفته بود کردم و یکم که آروم گرفتم گفتم: خدا خیرت بده، خدا از خواهری کمت نکنه. داشتم پس می افتادم. از دیروز عصر که غافله مون رو تاراج کردن یه چکه آب هم نخورده بودم.
با ترس و کنجکاوی گفت: کجا بودین؟ مگه تفنگچی اجیر نکرده بودین؟ همه میدونن اینورا راهزن زیاد هست. همینطوری نمیشه رد شد از دشت. شوور من هم کارش همینه. با جونش بازی میکنه بنده خدا. غافله و کاروون رد میکنه. همه اش واسه خاطر یه لقمه نون حلال که بزار سر سفره ی من و بچه هام!
با غیظ نگاش کردم. ولی خودمو نگه داشتم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: خدا عوضش بده ایشالا. چرا والا، تفنگچی هم اجیر کرده بود غافله سالار، ولی نگو که اون بی پدرا هم دستشون با راهزنا تو یه کاسه بوده. دار و ندارمون رو چپو کردن و زن و مردمون رو به بند کشیدن. هر کی هم حرفی زد یه گوله خلاصش کردن. منم خدایی شد که تونستم تو یه فرصت مناسب در برم. قبلش مقاومت کردم نگذاشتم به بندم بکشن با بقیه، ولی با چوب کوفتن تو کمرم و ناقصم کردن. ایشالا به حق دست بریده ی ابوالفضل دستش بشکنه اونی که زد. راهی کربلا بودیم یعنی، بی وجدانها براشون فرقی نمیکنه کاروون زیارتیه یا ایل کولیا، غارت میکنن همه چی رو.
طیبه که چشماش گرد شده بود گفت: الهی که به حق حسین نونشون زهر بشه به گلوشون و تموم گوشت تنشون رو بسوزونه که اینطور نکنن با این مردم بی پناه. خوب جایی اومدی خواهر. ولی الله که بیاد بهش میگم پیگیر کارت بشه به نعیم بیک هم بگه ببینن کیا بودن به کاروونتون زدن. اینا دستشون به خیره. زیر سنگ هم باشن اون از خدا بیخبرا رو پیدا میکنن و حقشون رو میذارن کف دستشون! تو خودت تنها بودی؟ شووری، بچه ای، فک و فامیلی کسی همرات نبود؟
زدم زیر گریه و گفتم: چرا خواهر. بود. هم شوورم بود و هم آبجیم. شوورم رو که خواست جلوشون دربیاد که گزندی به ما نزنن، با تیر زدن و آبجیمم که به بند کشیدن! گاری و یابو و خرت و پرتهای توش رو هم به یغما بردن! نشد آبجیم رو همرام بیارم. گفتم همینکه من در برم و بتونم یکی رو پیدا کنم واسه دادخواهی خودش غنیمته. مال که بره مهم نیس. فدای سرم، جون شوورم رو ولی نمیتونم که برگردونم. حتی نشد خاکش کنم یا براش عزاداری کنم! بی همه چیزا همونطور جنازه اش رو ول کردن زیر ظل افتاب بمونه، حتمی دیشبم طعمه ی حیوونا شده…
اونم داشت گریه میکرد. پاشد دستم رو گرفت و بلندم کرد و بردم طرف اتاق. گفت: بریم تو، حالت خوش نیس. بزار ولی الله بیاد نمیزاره خون شوورت هدر بره….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…