قسمت ۱۴۰۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۹ (قسمت هزار و چهارصد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
میشد تا فردا اینجا سر کنم و فردا به محض اینکه ولی الله از خونه میزد بیرون، خودمو آفتابی کنم و همه چی رو بزارم کف دست زنش.
بعد از اینکه شومشون رو کوفت کردن همگی اومدن ریختن سر گاری و هرچی خرت و پرت توش بود ریختن بیرون. بچه ها غلت میزدن وسط لحاف تشک و طیبه هم ارسیهای شیوا رو که هنوز نو بود و حتمی گذاشته بود گوشه ی گاری که واسه یه روز خوب پاش کنه رو ورداشته بود و پا میزد و به به و چه چه میکرد که “همینا واسه ی من اندازه ی همه ی این گاری می ارزه! خیلی وقت بود پوزار درست و حسابی گیرم نیومده بود!!” ولی الله هم چاخان میکرد که “اتفاقا اینا رو به نیت خودت گرفتم. یه زنی آورد اینها رو داد گفت میدونم قیمتی نداره، ولی دوست دارم منم یه کاری کرده باشم و محض تشکر این ارسیها رو بدم! هرچی بهش گفتم ما مزدمون همون دعای خیری که تو میکنی، گوش نکرد. دیدم ناراحت میشه گرفتم ازش، فقط واسه سر سلومتی خودت”
طیبه هم قند تو دلش آب میشد با این حرفا و گل از گلش میشکفت و هی قهقهه میزد و دعا میکرد به جون اون ولی الله قرمدنگ.
پیش خودم گفتم: آخه بی پدر این ارسیها قیمت نداره؟ قیمت خاک کفِش از سر توی ناجنس هم بیشتره. قیمتی بزارم روی این ارسیها و باقی چیزایی که دزدیدی که داغش به دلت بمونه تا آخر عمر. فقط بابت خونی که از مانس شاهین ریختی و آرزوی دیدن دوباره ی زن و بچه اش رو به دلش گذاشتی و فرستادیش زیر خاک.
خوب که تو غنایم سرک کشیدن و عطششون که خوابید، رفتن و کپه ی مرگشون رو گذاشتن.
بیصدا یه گشتی تو خرت و پرتهای زیر زمین زدم و چند تا چیزی که خیال میکردم به کارم میاد رو ورداشتم گذاشتم یه گوشه و رفتم پشت آت و آشغالهای اونجا، جایی که تو دید نباشه دراز کشیدم و تا صبح فکر کردم که بایست با این مرتیکه چطور حسابمو صاف کنم.
همین که سپیده زد، پاورچین رفتم تو حیاط و سر و گوشی آب دادم. مطمئن که شدم خبری نیست، خودمو رسوندم به در و از خونه زدم بیرون. چندتا خونه اونورتر، روی سکوی جلوی یکی از خونه ها که دید داشت به خونه ی ولی الله نشستم و چادری که بسته بودم به کمرم رو واز کردم انداختم سرم و منتظر شدم.
یکی دو ساعتی بعد از اینکه آفتاب زد معطل بودم تا اینکه دیدم بالاخره ولی الله با گاری از خونه اومد بیرون. در رو بست و یابو رو هی کرد و سرخوش تاخت توی کوچه و از جلوم رد شد.
پیچ کوچه رو که پیچید و مطمئن شدم از رفتنش، پا شدم رفتم در خونه اش و شروع کردم پشت هم در زدن.
بعد از چند دقیقه صدای طیبه اومد که: اومدم… وایسا… در رو از جا کندی. چی شده نرفته برگشتی؟
در رو که واز کرد هنوز حرفی نزده، شروع کردم به گریه و با عجز و ناله گفتم: خانوم دستم به دومنت، خونه ی آقا ولی الله اینجاس؟
با تعجب و ترس گفت: آره! چه خبره؟
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…