قسمت ۱۴۰۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۸ (قسمت هزار و چهارصد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم رفت سر حوض نشست و گفت: تا من وضو میگیرم تو هم شوم رو بیار که چند روزه هیچی نخوردم!
طیبه گفت: رو چشمم. تا مغرب رو بخونی، سفره هم چیده شده. راستی، تو گاری چی بار کردی؟
ولی الله گفت: تعجیل نکن طیبه. اونم خالی میکنم بعد از شام ببینی. چیز زیادی نیس. یکم خرت و پرته و لحاف، تشک!
طیبه گفت: وا! کی تا حالا لحاف تشک شده مزد تفنگداری و پاییدن کاروون؟ به حق چیزای نشنفته!
ولی الله یه آبی به صورتش زد و گفت: چی بگم زن. اینم وضع کاسبی ماست. کاچی بعض هیچیه. الان واس خاطر اینکه راهزن و غافله دزد زیاد شده، مردم توی سفر تا میتونن پول همراشون نمیذارن. بپا و تفنگچی هم میخوان تازه. بعد که ردشون میکنی از دشت، جای پول از این خرت و پرتها میدن دست آدم. هرکسی بسته به حال و روز خودش سهمش رو میده دست تفنگچیا. یکی کاسه کوزه میده، یکی رختخواب، یکی هم آفتابه مسی. پول هم میدن البته. ولی کم. نعیم بیک خودش ورمیداره و جنسهایی که کاروانیا میدن رو تخس میکنه بین آدماش. بگم پول بده میده بهم، ولی اینطوری که جنس ورداری و خودت ببری بازار بفروشی، تهش پول بیشتری درست آدم میرسه. واسه همین من خودم اصراری نمیکنم بهش. تو هم نمیخواد خیلی به این چیزا فکر کنی و دقیق بشی توش. خرج و برج خونه رو من بایست بدم که میدم. حالا چه یابو رو ببرم بازار، چه لحاف تشک رو چه طاقه ی پارچه رو.
طیبه گفت: چی بگم والا. حالا بعد از شوم یه نگاهی به خرت و پرتهایی که آوردی بندازیم، یهو چیزیش به درد خونه خورد. دوباره کاری نشه تو بفروشی و من باز مجبور بشم فردا برم بخرم.
ولی الله گفت: باشه. حالا شوم رو بیار، خسته ام، بعدش تا صبح وایسا گاری رو زیر و کن.
طیبه داد زد: آهای، غفور و شکور، بیاین تو اتاق مواظب آبجیتون باشین تا من سفره رو بندازم.
رفت بچه رو گذاشت تو اتاق و دوتا پسراش هم پشتش دویدن تو اتاق. ولی الله پاشد از سر حوض و مسح نکشیده، پاش رو کرد تو گیوه هاش و ایستاد زل زد به گاری.
ترسیدم که نکنه منو دیده باشه. مث چوب خشک سر جام موندم و تکون نخوردم. یکم خیره نگاه کرد و بعد سیگارش رو آتیش کرد، سرش رو زیر انداخت، پله ها رو آروم آروم رفت بالا و رفت توی اتاق و در رو بست.
دیدم اگه بخوام همونطور بمونم تو گاری بالاخره ولی الله و زنش میان و خرت و پرتهای توی گاری رو زیر و رو میکنن و اونوقته که این مردک قرمدنگ دروغگو، یه چیزی هم ببنده به من و یه کاری دستم بده. بهتر دیدم به هر ترتیبی هست از اون تو بیام بیرون تا به وقتش بتونم زهرم رو بهش بریزم.
حیاط رو خوب ورانداز کردم. تو اون تاریکی، زیر نور ماه یه چیزایی رو میشد دید. دیدم یه گوشه ی حیاط که از لابه لای درختهای باغچه پیدا بود یه حفره ی سیاهی پیداست. تنها جایی بود که میشد بی اینکه از تو اتاق دیده بشم، از میون باغچه خودمو بهش برسونم.
با زحمت، بیصدا از گاری اومدم پایین و رفتم طرف اون سیاهی. حدسم درست بود. زیر زمین بود. چند پله میخورد میرفت پایین و بعدش یه در بود که چفتش رو ننداخته بودن. رفتم پایین و آروم در رو هل دادم و رفتم تو زیرزمین. چشمم که به تاریکی عادت کرد دیدم پر از خرت و پرته. حتم کردم چیزاییه که از این و اون دزدیده و به عنوان مزد کاری که کرده آورده انبار کرده اونجا.
داشتم از حال میرفتم. ضعف کرده بودم و کمر درد هم امونم رو بریده بود. گشتم بین چیزایی که بود، یه کیسه مویز پیدا کردم، گذاشتم جلوم و مشت مشت ازش خوردم.
میشد تا فردا اینجا سر کنم و فردا به محض اینکه ولی الله از خونه میزد بیرون، خودمو آفتابی کنم و همه چی رو بزارم کف دست زنش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…