قسمت ۱۴۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۷ (قسمت هزار و چهارصد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
شب دیروقت بود که رسیدیم به یه آبادی. ولی الله در یه خونه رو وا کرد و با گاری رفت توی حیاط در اندشتی که داشت.
صدای چندتا بچه رو شنفتم که داد میزدن آقا و پریدن تو حیاط. بعدش هم صدای یه زن بلند شد که: وایسین جز جیگر زده ها. مگه نمیدونین آقاتون خسته اس. وایسین از راه برسه، نفسش جا بیاد بعد اینطور بدوین…
ولی الله همونطور که میخندید گفت: ولشون کن زن. چند روزه آقاشون رو ندیدن دلتنگ شدن.
زن گفت: سلام. خسته نباشی. مبارکت باشه. این چیه راه انداختی دنبالت؟
آروم سرم رو آوردم بالا و یه طوری که پیدا نباشه تو اون تاریکی چشمم رو دوختم به قاب جلوی گاری. زن روی پله ها ایستاده بود و ولی الله یه دختر بچه رو بغل کرده بود و اون دوتای دیگه که پسر بودن رو با نشگون و پس گردنی داشت باهاشون شوخی میکرد.
ولی الله بچه رو گذاشت زمین و تشری رفت به پسربچه ها که هفت هشت سالی بیشتر نداشتن که نیان طرف گاری.
گفت: مزد این چند وقتی که رفته بودیم تو بیابون و شدیم پایبون و تفنگچی غافله های تو دشت، یه گاری شده و یه یابو شده که بستم پشت همین گاری!
زن گفت: دعای خیر مردمی که از دست این دزدهای از خدا بی خبر عاصین سرجای خودش. ولی به نعیم بیک میگفتی تو که دستت به خیره و این همه آدم جمع کردی محض کاروونهایی که رد میشن و نصفشون هم راهی کربلان، توی دادن مزد هم خیرخواهی کن و هربار یه چیزی نده جای پول. به خدا ولی الله تو که نیستی نمیتونم برم گاری رو خورد کنم بدم دست قصاب و بقال و حمومی. مث اون باری که رخت و لباس و پارچه ورداشتی آوردی خونه. نمیشه آدم یه سیر پنیر بگیره یه چارک پارچه جاش بده. مجبور شدم یه طاقه دادم دست مش نعمت، گفتم چند وقت میام جنس ازت میگیرم تا وقتی حسابمون صاف بشه. اونم بخت باهام یار بود که زنش پارچه رو پسند کرده بود وگرنه قبول نمیکرد.
ولی الله گفت: بزار از راه برسم طیبه بعد شروع کن به گله و شکایت. لزومی نداره تو بری یابو رو بدی دست قصاب واسه حسابش. خودم فردا میرم میفروشم همه اش رو مایه اش رو نقد میدم دستت که دلت رضا باشه.
طیبه گفت: اونبار هم همینو گفتی و گذاشتی رفتی. نه یه روز و دو روز. دو هفته نیومدی. شکم گشنه بچه رو که نمیشه با گاری و پارچه و یابو سیر کرد! اینبار هم مثل اون دفعه. فردا نشده باز اومدن دنبالت!
ولی الله رفت عقب گاری و یابو رو واز کرد برد بست یه گوشه ی حیاط و رو کرد به پسراش و گفت: یه سطل آب بزارین جلوی این نمیره تا فردا هیچی دستمون رو نگیره…
بعد هم رو کرد به زنش و گفت: از راه نرسیده سر به جونم نکن. گفتم که فردا میبرم نقدشون میکنم میارم میزارم کف دستت. شوم چی داریم کوفت کنیم؟
طیبه نیشش وا شد و گفت: شما برین تو اون اتاق بزرگه تا من شوم رو بکشم بیارم. بعد از چند وقت که نبودین یه امشب سفره ی من و بچه ها صفا داره با حضور آقامون. نگاه به غر زدنهام نکن. خودت نیستی و خدات که هست، شبونه روز دعات میکنم بابت این همه بزرگی که داری و خدمتی که داری به خلق خدا میکنی تو این بیابونها و زیر آفتاب. میدونم که خطر داره با دزدا درافتادن. ایشالله که خدا عوضت بده. سرم بلنده میون در و همسایه!!
ولی الله گفت: خدا رو شکر. ما هم خئا خواست که بیوفتیم تو این راه و خدمت مردم بکنیم. ایشالله که عوضش رو هم ببینیم!
بعد هم رفت سر حوض نشست و گفت: تا من وضو میگیرم تو هم شوم رو بیار که چند روزه هیچی نخوردم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…