قسمت ۱۴۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۶ (قسمت هزار و چهارصد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
فقط صدای شیون و جیغ شیوا بود که به گوشم میرسید…
کاری از دستم ساخته نبود. میترسیدم صدام در بیاد و این از خدا بیخبرا همونطوری که مانس شاهین رحم نکردن به منم رحم نکنن. تازه من که زن هم بودم و اینها هم که طماع!
همونطور که خزیده بودم زیر تشک و لحاف و خرت و پرتهای کف گاری فقط اشک ریختم. یاد حرفای شیوا افتادم و نگاه آخری که به کف دستم انداخته بود. لابد دیده بود قراره چه بلایی سرم بیاد و نتونسته بود بهم بگه! یادمه گفت که سرنوشت آدم معلوماتی نداره. ممکنه آدم کاری بکنه که پیشونی نوشتش عوض بشه. شروع کردم تو همون حال به درگاه خدا عجز و ناله و توبه کردن! گفتم خدایا، خطا کردم! بعدش فکر کردم ببینم بزرگترین گناهی که تاحالا کردم چی بوده که مستحق این عذاب باشه! یادم افتاد آخوند تو روضه میگفت آدم بایست از شوورش حرف شنوی داشته باشه وگرنه عذاب برش نازل میشه! توبه میکنم خدایا که دیگه با برزو خان کله نگیرم و به حرفش گوش بدم! هرچند خودت میدونی که اونم همچین بی تقصیر نبوده تو این تمردی که من داشتم ازش. ولی خدایا، قربونت برم رو حرف تو که نمیشه حرف زد! گفتی شوور هرچی میخواد بگه و هرکاری میخواد بکنه و صدا از زن در نیاد، باشه. منم مطیعتم. اگه برگردم و جون سالم به در ببرم قول میدم که منبعد گوش به فرمون اون برزوی الدنگ باشم. چه کار میشه کرد؟ یه پول هم نذر امومزاده میکنم، نه دوتا پول نقره نذر میکنم به نیت خودم و برزو. کار از محکم کاری عیب نمیکنه. خدایا خودت نذرم رو قبول کن و بزار یه بار دیگه بتونم خسرو را ببینم!
هی اشک ریختم و راز و نیاز کردم به درگاه خدا و توبه کردم. اونهایی هم که من و گاری رو دزدیده بودن تو دشت میتاختن و گهگاه گاری همچین بالا و پایین میشد که استخونام تیر میکشید و جای چوبی که مانس شاهین زده بود تو کمرم دوباره دردش شروع شد.
یکساعتی یه نفس تاختن تا بالاخره رسیدن به یه جایی و ایستادن.
صدای نعیم بیک اومد: ولی الله، ببین غتیمتها چیاس، به نسبت تقسیم کن بین همه. چند نفریم؟
ولی الله گفت: هشت تاییم. یه اسب و گاری داریم با زرت و زبیل عقبش، چهارتا چادرسیاه و علمهاش، دوتا خر و دوتا یابو، پنج تا گوسفند و یه خروس!
نعیم بیک گفت: خروس که بی مرغ نمیشه ولی الله، مرغهاش کو؟
همه شون خندیدن. خنده شون صدای گراز میداد پدرسگها!
ولی الله گفت: مرغاش یا جا مونده یا وسط راه از خورجین خر افتاده. همین یه خروس هست فقط.
نعیم بیک گفت: خروس بی مرغ به درد روی آتیش میخوره. اینو کباب کنین، بقیه رو تقسیم.
ولی الله گفت: اگه تعیم بیک اجازه بده، اسبی که گاری بهشه و یه خر و یه یابو، واسه شوما باشه و گاری و زرت و زبیل توش با یکی از یابوها مال من. بقیه خر و گوسفندا هم تقسیم بشه بین بقیه!
نعیم بیک گفت: گاری رو میخوای چکار؟
گفت: به هر حال تیری که در شد از تفنگ من در رفت، پی خون اون یارو هم کسی بالا بیاد پای من گیره، چاکر، یه سهم بیشتر ور میدارم از بقیه مزد نشونه ای که رفتم و خونی که ریختم!
نعیم بیک گفت: ای پدر سوخته. اینجا هم میخوای زرنگی کنی. باشه، اینبار چشم میپوشم از اون گاری. باشه مال تو!
خروس رو که کباب کردن و غنایم رو که تقسیم، شده بود دم غروب. قرارشون رو گذاشتن واسه ی سه روز دیگه همونجا و هر کدوم از راهی رفتن. ولی الله اسب خودش رو بست به گاری و افسار یابو رو هم بست عقب گاری و راه افتاد.
شب دیروقت بود که رسیدیم به یه آبادی. ولی الله در یه خونه رو وا کرد و با گاری رفت توی حیاط در اندشتی که داشت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…