قسمت ۱۴۰۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۳ (قسمت هزار و چهارصد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
داد زدم: آهای مانس شاهین وایسا همیجا…
مانس شاهین یه نگاه به عقب انداخت و گفت: وایسم عقب میوفتیم از بقیه. به درخت که رسیدم وامیستم. یه ذره خودتو نگه دار چند دقیقه دیگه میرسیم!
شیوا گفت: تعجیل نکن خاتون. به این فرزی هم که نمیتونه دختره رو پیدا کنه! بعدش هم کجا میخوای بری تک و تنها؟ این همه راه اومدیم. اصلا گیریم که دختره رو هم پیدا کرد، چه کاری از تو برمیاد؟ مگه تا حالا تونستی جلوش رو بگیری که اینبار هم بتونی؟
یه آهی کشیدم و گفتم: نه والا! تا حالا هرچی خاک بوده به سر من بوده. اون خان بوده و من کلفت. چه کاری ازم میومده غیر از اینکه فقط غم رو غمم اضافه بشه. اصلا به درک. بره صدتا زن دیگه بگیره، من چرا بایست همه اش حرص و غصه بخورم؟ اصلا سالهاست که دیگه حساب زن و شووری نداریم با هم. اگه منم ننه ی بچه اش نبودم حتمی زودتر از اینها از عمارتش انداخته بودم بیرون.
گفت: غمت نباشه خاتون. فعلا که تو اونو گذاشتی و اومدی. تو هم که پیشونیت بلنده، عاقبتت بهتر از اون چیزیه که خودت فکرشو میکنی!
گفتم: امید بیخودی بهم نده. حرفت رو تموم و کمال بگو!
گفت: چه حرفی؟
گفتم: نمیدونم خودت بودی، یا ننه ات، یا آبجیت، هرکی بود که خیلی شبیه تو بود. سالها پیش کف دستم رو که خوند و پیشونی نوشتم رو که دید، همین حرف تو رو بهم زد. گفت پیشونیت بلنده، ولی اقبالت شومه!
شیوا روش رو ازم گردوند و از ته گاری خیره شد به جعده ای که تا حالا اومده بودیم. گفت: این جعده رو میبینی؟ راهی که اومدیم میدونیم چطور بوده، ولی مابقیش رو که نرفتیم هنوز بی خبریم. زندگی آدمها هم همینطوره! ملتفتی؟
مانس شاهین گاری و نگه داشت و داد زد: رسیدیم. فقط پستی بلندی نداره دشت، چادر کوچیکه رو از بالای گاری آویزون میکنم تا رو زمین، یه چاله هم میکنم زیرش، زنها بیان زیر چادر واسه مستراح!
رو کردم به شیوا و گفتم: هرچی فکرش رو میکنم نمیتونم از خسرو دل بکنم. عجله کردم که راه افتادم دنبال شما. بایست برمیگشتم عمارت پیش خسرو و عروسم و بچه هاشون. برزو هم هر غلطی میخواست بکنه میکرد توی قلعه.
شیوا گفت: فکرات رو درست بکن. همراه ما بیای جات رو سرمونه، برگردی هم یادت تو قلبمون. ببین میخوای چکار کنی.
اینو گفت و از گاری رفت پایین. همونوقت از رو سر گاری یه چادر سیاه آویزون شد پایین و عقب گاری تاریک شد. مانس شاهین اومد و یه چون زد ته چادر که آویزون بود و از گاری یکم فاصله اش داد و با بیل یه چاله کند.
گفت: الان یه لولهنگ آب میکنم میارم. تو کمرت درد میکنه نمیخواد زیاد اینور و اونور بری. میسپارم کسی نیاد زیر چادر تا بیای بیرون.
گفتم: من عجله ندارم. بزار بقیه بیان. فقط کمک کن من بیام پایین…
به حرفم گوش نکرد. رفت و چند لحظه بعد با لولهنگی که از جوب پر کرده بود برگشت.
گفتم: کمک کن بیام پایین.
آروم گفت: بمون تو گاری خاتون. بی صدا. بخواب کف گاری و رختخواب و چیزای دیگه رو بکش رو خودت که دیده نشی. صدا نکنی کسی بفهمه اینجایی. چند تا سوار دارن میان. پیداست تفنگ دارن. یا راهزنن یا آدمای همون خان. تا معلوم نشده کین و چه کاره، نیا بیرون.
با چادری که کشیده بود روی گاری نمیتونستم چیزی ببینم. خوابیدم کف گاری و کاری که گفته بود کردم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…