قسمت ۱۴۰۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۱ (قسمت هزار و چهارصد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
دلم ریخت. گفتم: چی شد؟ چی دیدی؟
نگاهش رو دوخت به دوردست. چند لحظه ساکت شد و بعد گفت: هیچی! مهم نیست.
گفتم: پس چرا خُلقت برگشت؟ هرچی هست بگو. من طاقت شنفتنش رو دارم.
میدونی خواهر، حرفی نزد اون روز. ولی گاسم دیده بود عاقبتم این میشه و سر از اینجا در میارم. ولی نگفت!
شاباجی که داشت خودش کَت و کول خودش رو میمالید گفت: من که خیلی اعتقادی به این کولیا ندارم. نصفش رو اراجیف تحویل آدم میدن. بعید میدونم این شیوا هم که میگی اینقدر مجرب بوده باشه که بتونه اینجا رو از کف دستت بخونه! آدم بایست اگه میخواد هم پیش کسی بره، پیش اونی بره که یه دین و ایمونی تو کارش باشه. سرکتابی وا کنه، یا اهل خدا پیغمبر باشه از تو قرآن ببینه چی میشه عاقبت آدم. من یادمه آباجی خدابیامرز یه کسی رو میشناخت تو این روضه و مسجدی که میرفت، بهش گفته بود که چندسال دیگه فلان وقت مرگی میاد تو شهر. همون روزی که این حرف رو شنفته بود سراسیمه اومد خونه. آقام رو پشت بوم بود، ننه ام تو حیاط سر حوض نشسته بود داشت تمبون آقام رو آب میکشید و با من آره و نه میکرد و سرکوفت میزد. آباجی یه طوری در رو واکرد و اومد تو خونه و نفس نفس میزد که همه خیال کردیم همونوقت بختش واشده و بالاخره تو این روضه ها یه خواستگار براش پیدا شده. خبر رو که داد ننه ام شروع کرد به اون زنیکه که این حرف رو زده بود نفرین کردن که یه کاره اومده تو روضه که خبر مرگ بده؟ آقام هم که مثل همیشه پهن شده بود رو پشت بوم و داشت واسه خودش چپق چاق میکرد، حرفاش رو شنفت، هیچی نگفت. لم داد سر پشت بوم و پشتش رو کرد به ما و صدای ننه ام که بالا رفت، یکی ول کرد. ننه ام شروع کرد به آقام و فک و فامیلش فحش دادن. خیال کرده بود صداش گم میشه تو داد و بیداد ننه ام. ولی حسابش غلط از آب دراومد. آباجی هم بهش برخورد و مث همیشه بغ کرد، تسبیحش رو درآورد و همونطور که پیس پیس میکرد رفت تو اتاق و در رو کوفت به هم. من گفتم از کجا معلوم؟ آینده که هنوز نیومده. گاسم درست گفته باشه زنک. بیخود که نمیاد حرفی بزنه و هول و ولا بندازه تو دل مردم. ننه ام به منم نفرین کرد که چرا اینو میگم. ولی میدونی خواهر، چندین سال بعدش همونی شد که اون ضعیفه توی روضه گفته بود! مریضی و مرگی افتاد وسط مردم، همچین که عین برگ خزون آدم بود که میریخت کف جعده و جون میداد. ماها سفت جون بودیم که جون به در بردیم. یادت هست کل مریم؟
پام رو که خواب رفته بود دراز کردم و استکانم رو داد دست حلیمه. گفتم: تو تعریف میکردی، حلق من خشکید. اگه تازه دمه یه استکان بریز، اگر هم قوری خالیه، نصفه آب جوش کن بده. خدا خیرت بده.
حلیمه از سماور یه آب گردوند توی استکان و چای ریخت داد دستم. گفتم: آره، یادمه. خدا رو شکر اون وقت من اینجا نبودم. تو راه کربلا بودم. قربون سر بریده ی آقا بشم. یه طوری قسمتم کرده بود که سر به زنگاه بیرون شهر باشم و توی راه و دور از اینجا. وگرنه خدا میدونست منم جون به در میبردم یا نه!
حلیمه گفت: والا منم همچین حرفی رو شنفته بودم یه زمانی. ولی خودم به چشم خودم ندیدم که مرگی بیاد و کسی بمیره! یعنی حرفش بود، ولی گفتن بایست صدقه بدن مردم که بلا از سرشون دور بشه. منم صدقه رو دادم هرچی که تونستم.
شاباجی با دلخوری گفت: یعنی میخوای بگی من و این کل مریم، دوتا آدم گنده، با این سن و سال داریم دروغ میگیم؟
حلیمه گفت: زبونم لال. چنین چیزی نگفتم من. حتمی چون من خیلی صدقه دادم اگه هم همچین چیزی اومده، که حتمی اومده، از ما رد شده، بلاگردون شده و ما توی عمارت خان ملتفت نشدیم!
گفتم: خب، حالا اون کولی چی گفت تا کف دستت رو دید؟ حرف به درد بخوری زد؟
حلیمه قندون رو گذاشت جلوم و گفت: آره! شاید عاقبتم تو این جزامخونه رو نگفت، ولی خیلی چیزای دیگه رو برام روشن کرد!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…