قسمت ۱۴۰۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۴۰۰ (قسمت هزار و چهارصد)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: به حرفی که میزنم خوب فکر کن. یه گوشت رو در نکنی و یکی رو دروازه. تو که میخواستی بیخیال همه چی بشی و خودتو بفرستی ته اون چاه، حالا هم چند وقتی بیخیال اتفاقاتی که تا امروز افتاده شو. اگه میخوای باز سر از ته چاه درنیاری بایستی همین الان درش رو کور کنی. خیال کن ننه ات این سنی تو رو زاییده. از امروز باز دوباره برگشتی به این دنیا. البته اختیار با خودته. اگه میخوای باز زن و بچه ات رو ببینی به نفعته که به حرفم گوش کنی.
به اینجا که رسید مانس شاهین سکوت کرد و باز چشم دوخت به کف جعده.
گفتم: خوب؟
یه آهی کشید و گفت: هیچی دیگه. الان خیلی وقته که همراهشون شدم و دارم از این ولایت به اون ولایت میرم. شیوا کف بینی میکنه و منم هرجایی پا بده و حوصله اش باشه ساز دست میگیرم. مطمئنم یه روزی بالاخره همایون یا صفیه، یه جایی از همین جاهایی که بساط میکنیم صدای سازم رو میشنفن و میان جلو. به امید اون روزه که زنده ام. حتم دارم اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه بالاخره این اتفاق می افته!
سرش رو برد بالا و یه نگاه به آسمون کرد. گفت: خورشید دیگه رسیده سینه ی آسمون. ظهره. شیوا رو بیدار کن، همینجاها وایسیم که دیگه وقت ناهاره.
سر گردوندم عقب که شیوا رو بیدار کنم. دیدم چشماش وازه و داره نگام میکنه. نمیدونم از کی بیدار بوده و حرفای من و مانس شاهین رو شنفته یا نه. یه خنده ای نشست رو لبش. گفتم: میگه ظهره. وقت ناهاره.
پا شد نشست. گفت: مانس شاهین، خودت که اوستای کاری، هرجایی صلاح میدونی وایسا که یه آبی به صورت بزنیم و یه نونی تلیت کنیم تو دوغ.
مانس شاهین بی اینکه سرش رو برگردونه گفت: رو چشمم.
بعد داد زد: آهای، جلوییا، به اون درخت که رسیدین وایسین.
نزدیک نبود درخت. آیهان دستش رو آورد بالا که یعنی شنفته. پاشدم رفت عقب گاری پیش شیوا.
گفت: بهتری؟
گفتم: بهترم. نشستم با مانس شاهین به اختلاط اصلا یادم رفت درد پا و کمرم. درختی که میگه فاصله داره. مونده نیم ساعتی تا برسیم اونجا!
گفت: نگرونش نباش. میرسیم بالاخره.
خندیدم. دستم رو گرفتم جلوش گفتم: منظورم اینه که وقت هست که یه نگاهی به کف دستم بندازی. بابت مزدش هم هرکاری بخوای انجام میدم برات.
خندید. گفت: مزد چیه خاتون؟ تو مهمون مایی. از مهمون پذیرایی میکنن، نه اینکه کار بکشن.
همونطور که میخندید، دستم رو گرفت تو دستش و نگاهی انداخت به کف دستم. یهو خنده ی رو صورتش محو شد و سگرمه هاش رفت تو هم!
دلم ریخت. گفتم: چی شد؟ چی دیدی؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…