قسمت ۱۳۹۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۹۹ (قسمت هزار و سیصد و نود و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
اینو گفت و رفت از کاروونسرا بیرون.
نشستم. یه نگاهی کردم به خورجینم و سازی که توش بود و بعدش هم یه نگاه به چاه.
گفتم: چه میدونی ممد! شاید تقدیر این بوده که بازم زنده بمونی که شاید جایی دوباره زن و بچه ات رو ببینی و بتونی جبران مافات کنی. این همه تنهایی سرک کشیدی اینور و اونور و نتیجه ای نگرفتی، چند وقتی هم با این کولیها اینور و اونور برو شاید پیداشون کردی. میگن تا یه چیز رو میخوای هرچقدر هم که دنبالش بری بهش نمیرسی، اما همینکه بیخیالش میشی یهو ندونسته خودش سر راهت سبز میشه!
پاشدم و خورجینم رو انداختم رو کولم و راه افتادم. داشتن راه میوفتادن. شیوا از تو گاری برگشت و عقب رو نگاه کرد. چشمش که به من افتاد داد زد: آیهان وایسا!
آیهان که روی نشیمن گاری نشسته بود و افسار حیوونا دستش بود یه هُش گفت و وایساد.
نزدیک گاری که رسیدم شیوا گفت: پس تصمیم گرفتی مزدم رو بدی. باشه. از همین حالا شروع کن. بلدی این مرکب رو برونی؟
گفتم: بلدم.
گفت: آیهان تو برو سوار اسب این بشو، جات رو بده بهش. منبعد گاری رو این تنبکی میرونه.
آیهان جفت پا پرید پایین و شلاقی که تو دستش بود رو داد دستم. گفت: بپا تو چاله چوله نندازی که چرخش تاب ور میداره و قُر میشه، گاری لنگ میزنه. تو گِل هم نتپونی که سنگینه در نمیاد به این مفتیا، بارون اگه گرفت فرز یه چادر دیگه تا کردم گذاشتم اون پشت، وامیستی میکشی روی این چادری که الان هست، آب نده کف گاری رختخوابها خیس بشه، اون اسب اونوریه که ابلغه اونم….
شیوا داد زد: وایسادی وصیت و وداع میکنی؟ مگه قراره راهت سوا بشه؟ دو قدم اونورتر ما میای حواست باشه به این چیزا تا میاد راه بیوفته تو روندن گاری.
آیهان گفت: آخه این از این کارا بلد نیس. مگه ندیدی با یه زخم آخش رفت به هوا. این از این کارا نکرده تو عمرش. یه ساز دستش گرفته و از این ده رفته به اون ده. بلدی میخواد گاری روندن. شنفتی که گفت اسمش ممد تنبکیه. زور بزنه بتونه همون تنبکش رو گرم کنه!
شیوا گفت: تو کارت به این کارا نباشه. مگه هر وقت جایی وا میستیم و چادر بپا میکنیم خودت هم داریه دست نمیگیری؟ نترس، قرار نیس جی تو رو بگیره. منبعد هم دیگه بهش نمیگی تنبکی. از حالا اینم میشه مث برادر خودم. به یاد اون خدابیامرز مانس شاهین صداش میکنم. بقیه هم همینطور. اینطوری دیگه خیال نمیکنی غریبه اس!
بعد هم رو کرد به من و گفت: یالا مانس شاهین. بیا بالا. از این به بعد خیال کن داداش منی. حرف که میزنم گوش میدی. نه هم تو کار نمیاری.
آیهان رفت سوار اسب من شد و راه افتاد. منم رفتم بالای گاری و اسبها رو هی کردم و پشت سرش رفتم. شیوا اومد نشست کنارم. همینجا که تو الان نشستی.
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…