قسمت ۱۳۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۹۵ (قسمت هزار و سیصد و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
دیگه جایی نبود که بخوام برگردم و برم پی شون بگردم. واسه همین نا امید و خسته همینطور ادامه دادم تا اینکه دیگه یه روز یه جایی وسط بیابون بریدم. یادم افتاد به ارباب و پریچهر و اون دوتا درخت سروی که میسوخت. منم چند ماه بود که داشتم میسوختم ولی آتیشم رو کسی به چشم نمیدید. چشمم افتاد به یه کاروونسرای مخروبه که از دور میدیدمش. پیدا بود متروکه است و کسی نمیاد اونجا واسه ی بارانداز و استراحت. تصمیمم رو گرفتم. همون بهتر که نام و نشونی ازم نمیموند. گفتم میرم توی کاروونسرا و خودم رو خلاص میکنم از این سرگردونی و انتظار ناتموم.
دیگه عجله ای تو کارم نبود. سلانه سلانه رفتم تا رسیدم به کاروونسرا. رفتم داخل. حدسم درست بود. نیمه مخروبه بود و پیدا بود خیلی وقته دیگه کسی پا نگذاشته اونجا.
رفتم توی یکی از حجره هایی که سالم بود و نگاهی به در و دیفالش انداختم. اول تصمیم گرفتم خودم رو از سقف آویزون کنم، ولی تیرهای سقف پوسیده بود و طاقت طناف و سنگینی منو نداشت. دیدم جای اینکه راحتم کنه، تازه میوفتم و ناقص میشم، اونوقت بایست بشینم و درد بکشم تا ببینم بالاخره عجل کی میاد سراغم!
برگشتم بیرون و دور و بر رو گشتم. چشمم افتاد به چاهی که گوشه ی کاروونسرا بود. رفتم و از بالا یه سنگ انداختم توش. خشک بود ولی تا دلت بخواد عمیق! به خودم گفتم همین بهتره ممد. بیوفتی توش دیگه برگشتی تو کارت نیست. اگه هم روزی روزگاری کسی اومد اینجا ملتفت حضور تو نمیشه. در و دیفال چاه هم به مرور میریزه و بالاخره میری زیر خاک. بی منت و ذلت!
تصمیمم رو گرفتم. خورجینم رو از پشت اسب ورداشتم و حیوون رو بردم بیرون کاروونسرا و هی کردم که بره. نمیخواستم به هوای من بمونه اونجا بی آب و علف. از طرفی هم میخواستم دیگه راه برگشتی هم نباشه واسه ی خودم. میدونی چیه؟ آخه اینجور وقتا دیگه آخرشه، آدم میخواد هیچی دم دستش نباشه که بخواد بهش فکر کنه یا اسباب انصرافش بشه یا نگرونی اون بخواد جلوی آدم رو بگیره. زور میزنی که از هرچی که باعث تعلقت میشه دل بکنی. آخرش هم نمیشه. همیشه یه چیزی هست که فکرت رو تا همون لحظه ی آخر مشغول خودش کنه.
رفتم دم چاه و دولاشدم و یکم زل زدم تو سیاهیش. بعد داد زدم: آهای… این منم، ممد تنبکی، استاد محمد تارنواز، اومدم که واسه ی همیشه بمونم اینجا….
صدام پیچید و برگشت. ولی انگار اون استاد محمد تارنواز رو که گفتم یه طور دیگه ای به گوشم رسید!
نگاهم گشت طرف خورجین و سازی که لحظه ی آخر پریچهر داده بود بهم. یادم افتاد این ساز یه روزی خیلی چیزا رو برام معلوم کرده بود!
تصمیم گرفتم واسه ی دفعه ی آخر ساز رو بزنم و آخر سر هم خودمو با اون بندازم توی چاه! اینجور انگار کمتر احساس تنهایی میکردم توی برزخی که قرار بود برم!
ساز رو برداشتم و نشستم لب چاه، چشمام رو بستم و شروع کردم به نواختن. اینبار میدونستم که دفعه ی آخره، واسه ی همین با همه ی احساس و وجودم ساز رو میزدم و هر لحظه دلتنگیم بیشتر میشد…
وقتی که به اوج احساسم رسیدم، دست از ساز کشیدم و خودم رو رها کردم تو دهنه ی چاه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…