🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۹۴ (قسمت هزار و سیصد و نود و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شد و همونطور که سرش رو به نشونه ی تأسف تکون میداد از اتاق رفت بیرون.
نرفتم دنبالش. دراز کشیدم همونجا توی اتاق روی آجرهای سفت و چشم دوختم به تیرکهای چوبی سقف. از یه طرف قیافه ی بچه ها و پریچهر میومد جلوی چشمم و از طرف دیگه پریچهر رو میدیدم که همینکه چشم واز میکرد، دلم میلرزید و آتیش میوفتاد به زندگیم. خواستم نفرینش کنم، ولی چه فایده؟ مسبب این اوضاع خودم بودم که دلم لرزیده بود و حالا شده بودم مستحق این نفرینی که افتاده بود به زندگیم و زن و بچه هام رو ازم گرفته بود.
نه میدونستم کجا رفتن و نه از کدوم طرف و کدوم راه. بیشتر از همه فکر اینکه نکنه صفیه همراه اون مردک رفته باشه، مثل خوره افتاده بود به جونم و روحم رو هر لحظه زخم میزد و میخورد.
با هر زجری بود اون شب رو گذروندم و صبح آفتاب نزده رفتم در خونه ی قناری. گفتم بیاد قبر بچه ام رو بهم نشون بده. اومد.
یکی دوساعتی نشستم سر قبرش و گاهی اشک ریختم و گاهی زل زدم به سنگی که حالا شده بود نشون ربابه و دورش چندتا گل خاکشیر جوونه زده بود.
قناری هم یه فاتحه ای خوند همون اول و بعدش منو تنها گذاشت و خودش رفت سراغ قبر اونهایی که میشناخت و هی گشت زد توی قبرستون. آخرش باز اومد نشست کنارم و دستی زد سر شونه ام و گفت: اتفاقیه که افتاده رفیق. قسمت بوده. کاری هم از من و تو ساخته نیس. پاشو بریم خونه. صفیه هم دلخور بوده و داغ دیده، یه تصمیمی گرفته، پشیمون میشه آخر و برمیگرده بالاخره.
گفتم: نه! به قدر کافی دیر کردم تو برگشتن. دیگه نمیخوام بشینم و دست روی دست بزارم. میرم دنبالشون. بالاخره یکی اونها رو دیده. نشونی میدم به هرکی رسیدم، گاسم یه سرنخی پیدا کردم.
گفت: هر طور خودت صلاح میدونی. ولی تو انبار کاه دنبال سوزن میخوای بگردی. نه میدونی کدوم طرف رفتن، نه میدونی از کدوم راه. کجا میخوای بری دنبالشون؟
گفتم: چهارتا دروازه که بیشتر نداره این شهر. از یکیش رفتن بیرون. از هر طرفی رفتم و به نتیجه نرسیدم، باز برمیگردم و از راه مخالفش میرم. فقط بایست برم!
خداحافظی کردم با قناری و راه افتادم. از دروازه شرقی زدم بیرون، روستا به روستا و شهر به شهر پرس و جو کردم. یک ماه تموم طول کشید. چیزی دستگیرم نشد. برگشتم و از دروازه ی غربی زدم بیرون. از اونطرف هم به جایی نرسیدم. از دروازه شمالی هم که رفتم فرقی نکرد. خسته و کوفته برگشتم و اینبار از دروازه جنوبی رفتم.
شش ماه بود که یه نفس روی اسب بودم و از این ده به اون ده میرفتم و از این شهر به اون شهر. ولی اگه بگی یه سر سوزن اثر و نشونی ازشون پیدا کردم نکردم.
دیگه جایی نبود که بخوام برگردم و برم پی شون بگردم. واسه همین نا امید و خسته همینطور ادامه دادم تا اینکه…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…