🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۹۲ (قسمت هزار و سیصد و نود و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
قناری اومد جلو و محکم بغلم کرد. گفت: میدونم، سخته برات دنیای بی ربابه رفیق. ولی اون طفلک دیگه رفت. زنت و همایون رو دریاب…
همونجا چمباتمه زدم رو آجرهای کف اتاق و زار زدم. دلم میخواست زمین دهن وا میکرد همون لحظه و منو میبلعید. تاب و توان این غم رو نداشتم. همه اش کارا و شیرین زبونیاش میومد جلوی چشمم و هیزم به آتیش غمم میریخت. وقتی به این فکر میکردم که صفیه-زنم-بی من و تنها چه بار غمی رو به دوش کشیده بیشتر میسوختم. نمیدونستم چشمم که تو چشمش بیوفته چی بایست بهش بگم. اگه من نرفته بودم لابد این اتفاق هم نمی افتاد! ولی بایست میدیدمش، هرچی بود حضورم الان، هرچند دیر، ولی مایه ی قوت قلبش بود و شاید مرحمی بود روی دردش، همونطور که اون برام همین حکم رو داشت. تا اون و همایون رو نمیدیدم دلم آروم نمیگرفت و دردم کم نمیشد.
یکم که حالم جا اومد و تونستم خودمو جمع و جور کنم و حرف بزنم گفتم: حالا کجان؟ صفیه و همایون رو میگم. منو ببر پیششون. بردیشون خونه ات؟
یه آهی کشید و نشست روی زمین. گفت: خواستم ببرمشون، کلی هم اصرار کردم نیومد!
گفتم: پس کجا رفته اگه نیومده اونجا؟ اون که کسی رو نداره تو این شهر. چند سال بعد از مرگ آقام با ننه ام رفت و اومدی داشت، ولی از وقتی اونم مرد دیگه کلا با کسی مراوده ای نداشته. فک و فامیل من که سالهاست گذاشتنم کنار. گفتن نون مطرب خوردن نداره، حرومه، دورمو خط کشیدن.
گفت: راستش مجلس ختم و سوم رو همینجا گرفت. تنهایی که از پسش برنمی اومد. من و زنم مجلس رو راه انداختیم. خودمم شدم نوحه خون مراسم اون طفلک. واسه شب هفت که اومدیم باهاش صحبت کنیم، گفت دیگه مجلس نمیگیره!
باز زدم زیر گریه. گفتم: چشم انتظار من بوده صفیه. نمیخواسته مجلس ربابه رو تموم کنه بی آقاش. الهی پام میشکست و نمیرفتم! چه آرزوها داشتیم واسه ی عروس شدنش. قول داده بودم به خودم که تو عروسیش ساز بزنم. مجلسی میخواستم راه بندازم مثال زدنی. دختر نداری قناری که بدونی چطور جگرم داره میسوزه…
قناری آهی کشید و گفت: خدا صبرت بده ممد. میدونم. دختر و پسر نداره، داغ اولاد آدمو پیر میکنه.
گفتم: منو ببر پیششون. شاید همایون رو بغل کنم کم بشه از این درد…
گفت: ایشالا همایون هم پیدا میکنی و بغلش میکنی و …
رک نگاهش کردم. پا شدم نشستم سر پا و پریدم تو حرفش. گفتم: چی گفتی؟ پیداش میکنم؟ مگه گم شده؟
چشماش گشاد شده بود. گفت: نه! گم که نشده! داشتم میگفتم، زنت گفت دیگه مجلس هفت نمیگیره. گفت این خونه و زندگی شگون نداره!
گفتم: یعنی چی شگون نداره؟
گفت: راستش تو رو مقصر این اتفاق میدونست. گفت حتمی جایی کاری کردی که شرش دومن اون و بچه ها رو گرفته و شده باعث و بانی مرگ ربابه! هرچی بهش گفتیم خوبیت نداره این حرفا، زیر بار نرفت. گفت تا این عقوبت دومن خودش و همایون رو نگرفته بایست رفع بلا کنه! پاش رو تو یه کفش کرد و هرچی بود و نبود رو بخشید به هرچی گدا و مستحق میشناخت. دو سه روز بعد هم اومده بود در خونه، من نبودم، از زنم حلالیت طلبیده بود و خداحافظی کرده بود و رفته بود. گفته بود دارم جون خودم و بچه ام رو ورمیدارم و از اینجا میرم!
با حرص داد زدم: جلوش رو نگرفتین؟
قناری سرش رو گرفت و گفت: زنم که تنها کاری ازش نمی اومد. حریفش نشده بود. هرچی گفته بود کجا میری؟ لااقل بگو که دلواپست نباشیم، گفته بود میرم جایی که مصیبت ازم دور باشه!
داد زدم: همین؟
گفت: نه. یه پیغوم هم واسه تو گذاشته بود!
براق شدم به قناری. گفت: گفته بود اگه یه روزی برگشتی بهت بگم که…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…