قسمت ۱۳۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۹۰ (قسمت هزار و سیصد و نود)
join 👉 @niniperarin 📚
دستم رو گرفت. رفتیم توی حیاط. گفت: میدونی چندتا مجلس پیش اومد؟ ولی بی تو که صفایی نداشت…
گفتم: طفره نرو قناری، گفتم که شرمنده، بگو بچه هام کجان؟
تو گرگ و میش دم غروب، رفت نشست لب ایوون خاکستری خونه و تکیه داد به ستون چوبی توی ایوون و گفت: خیال کنم یکی دو روزی بود که رفته بودی، حاج رضا بزاز میخواست مجلسی راه بندازه و اهل بازار رو دعوت کنه، میگفت همینطوریه، یه بزم مردونه اس و واسه حلول ماه شعبون و اعیاد این چند روزه میخواد یه سوری بده به کاسبهای تیمچه که سالش رونق بگیره…
رفتم جلوش ایستادم و دستم رو زدم سر شونه اش. گفتم: چرا آسمون ریسمون میبافی به هم قناری؟ حاج رضا بزار چه ربطی داره به زن و بچه ی من؟ زودتر میگی یا دوره بیوفتم در خونه ی همسایه ها؟
چقدر عجولی مرد. چهل پنجاه روز نبودی، دندونت سر جیگرت بود، حالا هم چند دقیقه بزار همونجا بمونه و گوش کن به حرفم. اصلا برو سراغ در و همسایه ببینم چیزی دستگیرت میشه یا نه! اگه شد جای قناری بهم بگو یاکریم…
نشستم کنارش. گفتم: باشه بگو، ولی تورو سر جدت، جون اون بچه ات زود بگو که دلم داره میجوشه مث سیر و سرکه.
یه آهی کشید و گفت: آره خلاصه. اومدم سراغت، همینجا، در خونه. زنت اومد دم در. گفت نیستی. یه کار گنده واسه ی یه آدم گنده بهت خورده رفتی بیرون شهر. ما هم گفتیم الهی شکر. چند روز بعدش گفتم بیام هم یه سری بزنم رو رسم رفاقت ببینم تا نیستی کم و کسری نداشته باشن خونواده، هم ببینم خبری، پیغوم پسغومی چیزی ازت رسیده به دستش یا نه. بچه به بغل اومد دم در. ماشالله. کوچیکه دختره دیگه؟
گفتم: آره. قربونش برم. ربابه…
گفت: آهان. آره. پسرت هم چادر ننه اش رو گرفته بود و اومده بود همراش. چقدرم خجالتیه!
گفتم: همایون. دلم براش تنگ شده پدرسوخته رو. با همین سنش ساز رو دست میگیره و میخواد مث من بزنه. از همین حالا درست و حسابی بهش یاد میدم. بزرگ بشه استادی میشه واسه ی خودش…
به خودم اومدم. گفتم: خاطره تعریف میکنی منو هم هوایی میکنی. میری سر اصل مطلب یا نه؟
باز یه آهی کشید و گفت: اصل مطلب همینه دیگه! نبودی، نگرونشون بودم. هرچی باشه رفیقیم باهم. زنت جای خواهر ماست و بچه هات هم دست کم ندارن از بچه ی خودم. چند روز بعدش به زنم گفتم این ممد نیست، زن و بچه اش هم تنهان. گاسم زنش روش نشه اگه کم و کسری داشته باشه به من بگه. پاشو یه تکه پا برو در خونه شون هم یه سری بهشون بزن، هم ببین اگه چیزی لازم داره رودربایستی نکنه. به هر حال شما زنها حرف همو بهتر ملتفت میشین.
گفتم: خدا از برادری کمت نکنه. همیشه معرفتت مثال زدنی بوده. گفتم توی جمع هرجا که بودیم…
گفت: صفا داری…
گفتم: خب؟
گفت: هیچی، زنم اومده بود اینجا و منم نشسته بودم تو خونه داشتم واسه خودم زمزمه میکردم که دیدم یهو دوید تو خونه و شروع کرد داد زدن. پریدم بیرون ببینم چه خبر شده که دیدم نفسش بالا نمیاد و رنگ به روش نمونده و داد میزنه: بدو، خودتو برسون خونه ی ممد..
پرس و جو نکردم ازش. همونطور پا برهنه یه نفس دویدم تا اینجا…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…