قسمت ۱۳۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۸۹ (قسمت هزار و سیصد و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
دود آتشی که به پا شده بود از اون فاصله هم پیدا بود و میون دود دوتا سرو بلند پیدا بود که داشتند تر و تر میسوختند…
راه رو بلد نبودم. وقتی که اومدیم شب بود و تاریک. همینطور علی اللهی رفتم تا رسیدم به یه ده. راه رو پرسیدم. نشونم دادند. کل راه رو داشتم به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. به پیشکار که نفهمیدم موقعی که خونه رو آتیش زد اومد بیرون یا خودش رو هم خاکستر کرد میون اون جهنمی که به پا کرد! به پریچهر و ارباب و به کالسکه ای که مابقی مزدم رو گذاشتم توش بمونه برای پیشکار! و بیشتر از همه به زن و بچه هام که به امید برگشتنم چطور این چهل روز رو سر کردن! به اینکه بعد از این مدتی که غایب بودم، قناری و رضاکمونچه حتمی مجلسهای شهر رو دست گرفتن و دلخورن از دستم که بی خبر رفتم و نبردمشون!
طرفهای غروب بود که رسیدم به شهر و یکراست تاختم طرفم خونه ام.
توی محل یه طور مشکوکی نگام میکردن انگار غریبه ام! هر کی منو میدید اول خیره میشد بهم، بعد که نگاهم میرفت طرفشون، تندی چشم ازم میگرفتن و راه کج میکردن! انگار کن به جای چند روز، چند سال باشه منو ندیدن!
رسیدم در خونه ام. از شوق دیدن زن و بچه هام، نگاه مردم یادم رفت. فرز از اسب پریدم پایین و کوبه ی در رو کوفتم. میدونستم که تا منو ببینن سر از پا نمیشناسن بعد از این همه وقت که نبودم. منم همین حال رو داشتم.
یکم منتظر شدم. صدایی نیومد. حتم کردم نشنیدن. دوباره کوبه رو کوفتم. کم کم خنده از رو صورتم محو شد. کسی جواب نداد.
در رو هل دادم و رفتم داخل. توی حیاط که رسیدم دیدم خبری نیست. کسی توی خونه نبود انگار. اتاقها تاریک بود و درها بسته.
صداشون کردم. کسی جواب نداد!
گفتم حتمی بچه ها بی طاقتی کردن، حوصله شون سر رفته، رفتن خونه ی در و همسایه. بهتره برم اونجا رو نگاهی بندازم.
همینکه خواستم از حیاط برم بیرون، نگاهم افتاد به حوض کنار حیاط. آب توش رسیده بود به ته و لجن بسته بود. انگار مدتی میشد که کسی سراغش نرفته باشه. دقیق تر شدم، دیدم کف حیاط هم آب و جارو نشده. انگار چند وقتی میشد که کسی توی خونه نبود.
دلشوره افتاد به جونم. دویدم که برم سراغ همسایه ها. پام رو که گذاشتم توی دالون دیدم یکی کوبید به در و یااللهی گفت و اومد داخل. قناری بود.
منو که دید گفت: اجازه هست صاحبخونه؟
رفتم جلو. چشم تو چشم که شدیم، یکراست اومد جلو و بغلم کرد.
گفت: کجایی با معرفت؟ این رسمشه بی هوا بزاری و بری و دست ما رو هم بزاری توی حنا؟
گفتم: شرمنده ی تو و رضا شدم. یهویی شد. مجبور شدم.
گفت: انشالله که خیر بوده.
گفتم: از کجا فهمیدی اومدم؟
گفت: خبرا میرسه دیگه.
گفتم: بشین چند دقیقه من برم خونه ی همسایه دنبال بچه هام. نیستن. حتمی رفتن اونجا تنها نباشن.
گفت: حالا بریم تو یه نفسی چاق کن بعد. دیر نمیشه.
گفتم: چرا دیر میشه. میرم زود برمیگردم. تو بمون تا بیام.
راه افتادم که برم. دستم رو گرفت. گفت: اونجا نیستن ممد. بریم توی حیاط بهت میگم کجان!
با نگرونی نگاش کردم. گفتم: تو از کجا خبر داری؟
دستم رو گرفت. رفتیم توی حیاط. گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…