قسمت ۱۳۸۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۸۸ (قسمت هزار و سیصد و هشتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
کارش که تموم شد، بغلش کرد و راه افتاد و از اتاق رفت بیرون. همراهش رفتم.
رفت توی حیاط پشتی. همونجا که دوتا درخت سرو سر کشیده بودن به فلک. یادم اومد همینجا بود که بهش التماس کردم رازش رو بهم بگه و اون طفره رفت. پریچهر رو گذاشت روی زمین و رفت بیلی آورد و شروع کرد زیر یکی از درختها رو کندن.
گفتم: به وصیت ارباب هم همینطور عمل کردی؟ کارت رو راحت کردی؟ مگه نگفت ببریش کنار ارباب؟ میخوای خاکش کنی توی باغچه؟
گفت: ارباب هم همینجاست. زیر اون یکی درخت. خودش وصیت کرده بود زیر اون درخت خاکش کنم. بی سنگ و اسم و رسم و نشونی!
گفتم: بی غسل و کفن؟ بی نماز و دعا؟ همینطور میخوای چالش کنی توی زمین؟
همونطور که زمین رو گود میکرد گفت: اگه لازم بود میگفت. کاری رو میکنم که ازم خواست! نه بیشتر، نه کمتر.
نشستم لب چینه ی باغچه و زل زدم به پیشکار که مشغول کندن بود. نگاهم افتاد به سازی که لحظه ی آخر سپرده بود بهم. برش داشتم و بی اختیار شروع کردم به نواختن. آشنا بود برام. همون نوایی بود که وقتی اینجا دیدمش داشت مینواخت.
دیدم که نه گریه کن داره و نه مجلس ختم و روضه، ادامه دادم به ساز زدن. شاید قرار بوده ختمش با نوای این سازی باشه که یه روزی باهاش پا گذاشته بود توی این خونه!
پیشکار، اون جثه ی نحیف پیچیده در تور سفید رو گذاشت توی خاک. چند لحظه ایستاد و زل زد توی زمینی که کنده بود. بغض کرده بود. همونطور که ساز میزدم بلند شدم و رفتم جلو. نگاهی انداختم توی قبری که کنده بود. پیشکار بی صدا اشکش جاری شده بود. چشمام رو بستم و با نوایی که میزدم شروع کردم بی اختیار دور خودم گشتن و گشتن. همه ی اتفاقاتی که افتاده بود لحظه به لحظه اش یادم میومد و از جلوی چشمم رد میشد. به آخرین باری که پریچهر توی چشمام نگاه کرد و ساز رو به دستم داد و چشماش رو بست که رسیدم، ایستادم و سکوت کردم.
پیشکار گفت: بریم؟
چشمام رو باز کردم. کار رو تموم کرده بود و حالا زیر هر دو سروی که توی باغچه بود صافِ صاف بود.
اومدیم توی حیاط اصلی. سوار کالسکه شدم.
گفت: باید خودتون کالسکه رو برونین استاد. من یه کار نیمه تموم دارم، تمومش که کنم خودم میرم!
گفتم: همه ی کارها رو که کردی، کاری نمونده دیگه!
گفت: چرا. مونده وصیت آخر ارباب. انجامش که بدم میرم.
نگاهش کردم. سوالم رو خوند از نگاهم. گفت: ارباب وصیت کرده بود اگه روزی خواستی از اینجا بری برای همیشه، بایست همه ی منزل رو بسپاری دست آتیش و بعد بری!
با تعجب نگاهش کردم. خواستم چیزی بگم که گفت: نپرس استاد. وصیت اربابه. منم خبر ندارم از چند و چونش. کاری که خواسته رو میکنم بعد میرم. تو هم بهتره بری.
دیگه چیزی نپرسیدم. اسبها رو از کالسکه باز کردم. یکیش رو سوار شدم و اون یکی رو گذاشتم برای پیشکار و زدم از اونجا بیرون.
کمتر از نیم فرسخی دور شده بودم که برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. دود آتشی که به پا شده بود از اون فاصله هم پیدا بود و میون دود دوتا سرو بلند پیدا بود که داشتند تر و تر میسوختند…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…