قسمت ۱۳۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۸۷ (قسمت هزار و سیصد و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
پیشکار گفت: دیگه نمیزنه! باید بریم داخل. بیا کار رو تموم کن استاد محمد بعد برو….
گفتم: دلت خوشه پیشکار! کدوم کار؟ حتم دارم خانوم، ارباب رو هم همینطور اسیر خودش کرده و عقلش رو زایل. دام چشمهاش رو پهن میکنه، آدمها رو گرفتار میکنه، جون میگیره و وقت میخره واسه ی خودش! ما هم بازیچه ایم این وسط. حالا که بریم توی اتاق، یه طور دیگه میخواد ساز دلمون رو کوک کنه که نه نیاریم…
پیشکار گفت: چی شد یهو از این رو به اون رو شدی استاد؟ نه به چند دقیقه ی پیش که عاشق سینه چاکش بودی و نه به حالا که شدی دشمن کارد و خونیش. عشقت به همین زودی شد تنفر؟ سلوک چهل روزه ات رو واسه ی بیداریش، آنی به باد دادی؟
گفتم: دام غفلت بود پیشکار، نه راه طریقت. تو چهل سال گرفتارش شدی و من چهل روز. سر آخر هم فرقی نداریم من و تو. غافل شدیم، تو از زندگی و من از زن و بچه ام، واسه ی چیزی که از اول مال ما نبود.
گفت: به من نگو این حرفها رو استاد. نمیخوام خیال کنم واسه ی هیچ و پوچ مو سفید کردم و استخون ترکوندم. حرفات رو هم قبول ندارم. الان هم این کاری که یه روزی با قول به ارباب شروع کردم رو بایست تموم کنم. نمیخوام دیگه الان دست و دلم بلرزه. من میرم تو، تو هم اگه خواستی بیا، اگر نه که مابقی مزدت حاضره توی کالسکه. بردار و برو.
رفت داخل. هی کلنجار رفتم با خودم که دیگه برنگردم توی اتاق و یکراست بزنم از اون منزل بیرون.
آخرش نتونستم. گفتم بزار کار رو تموم کنم و بعد برم.
توی اتاق که رسیدم دیدم پیشکار ایستاده کناری و یه پیرزن فرتوت با سازی که به زور میتونست توی دست نگه داره، داشت خودش رو میکشید روی تخت.
نگاهم کرد. چشماش هنوز مثل قبل بود. با زحمت و نفس نفس گفت: بیا جلو….
رفتم. نزدیکش که رسیدم ساز رو هل داد طرفم. گفت: من دیگه جون نواختن ندارم. اینو میسپارمش به تو. نگهش دار! یه روزی میاد که همه چیز واسه ات رنگ میبازه، حتی ساز خودت. اونوقته که این به کارت میاد!
بی اعتنا ساز رو از دستش گرفتم. نه واسه ی حرفی که زد، فقط واسه اینکه دل پیرزن رو نشکونم تو اون حال.
اشاره کرد به پیشکار. اومد جلوی تخت. گفت: وقتش که شد این تورها رو باز کن، منو بپیچ داخلش و ببرم کنار ارباب محمد.
پیشکار سر تکون داد. هر دو اومدیم عقب. پریچهر با اندک جونی که واسه اش مونده بود دراز کشید روی تخت، درست مثل قبل. بعد لحاف رو کشید روی خودش چشماش رو بست.
چند لحظه ای با پیشکار نگاهش کردیم. تکون نخورد. پیشکار رفت جلو و صورتش رو برد نزدیک صورتش.
بعد راست ایستاد و تورهای سفید دور تخت رو باز کرد و پیچید دور خانوم. کارش که تموم شد، بغلش کرد و راه افتاد و از اتاق رفت بیرون. همراهش رفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…