قسمت ۱۳۸۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۸۶ (قسمت هزار و سیصد و هشتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: دست و دلبازی میکنی پیشکار. راضی نیستم به ضررت، اونم بعد از کلی رجز خونی که کردی واسم!
پریچهر خندید. گفت: دوتاییتون عشقتون از سر هوسه و خودخواهی. فکر میکنین که دل دادین. پیشکار از سر عادت خیال میکنه عاشقه و تو استاد محمد، که زن و بچه ات رو گذاشتی و اومدی اینجا، از سر زیاده خواهیته. راه ارباب رو پیدا کردی که برسی به راز، ولی روحش رو نه! عاشق واقعی، ارباب بود که وقتی رازم رو فهمید که برای بقای من بایست خودش رو فدا کنه، مابقی عمرش رو داد به من و کنار همین تخت جون داد تا من زنده بمونم، بلکه روزی که دوباره چشم وا میکنم به این دنیا، بهترین روز باشه برام و به آرزوهام برسم! حالا هم آرزویی ندارم جز رسیدن به خودش!
من و پیشکار زبونمون بند اومده بود و فقط زل زده بودیم به پریچهر که هر لحظه داشت پیرتر از قبل میشد. سازش رو برداشت.
گفت: راه ر درست داشتی میرفتی استاد، ولی خواسته ی آخرت اشتباه بود.
بعد هم رو کرد به پیشکار و گفت: مزدت رو از قبل گرفتی پیشکار، کارت رو تموم کن و بعد برو.
پیشکار گفت: کدوم کار خانوم؟
گفت: جای من کنار اربابه. وقتش که شد منو بزار پیش ارباب، بعدش دیگه به اختیاری. هر جا خواستی برو! حالا هم تنهام بزارین.
پیشکار سرش رو خم کرد و گفت: چشم خانوم. فقط ارباب که…
حرفش رو تموم نکرده بود که پریچهر شروع کرد به نواختن. با هر زخمه ای که به ساز میزد انگار یک تار موش سفید میشد!
سرمون رو زیر انداختیم با پیشکار و رفتیم بیرون اتاق ایستادیم. نوای سازش آدم رو هزار جا میبرد. فکرم رفت طرف زن و بچه ام. یهو دلتنگشون شدم. فکر کردم راست میگه پریچهر، چطور این مدتی که اینجا بودم نگرون و دلواپسشون نشده بودم؟ بایست با خودم رو راست میبودم. دلیلی پیدا نکردم غیر از خودخواهی و زیاده خواهیم. ممد تنبکی توی عصاری که دلتنگ زن و بچه اش بود و نگرون نون شبشون که نکنه شکم گشنه زمین بزارن، شرف داشت به این استاد محمد تارنواز که یه مجمر سکه توی پستو ذخیره کرده بود و الان چهل روز بود که حتی به اونها فکر هم نکرده بود.
دلم آشوب شد. رو کردم به پیشکار. گفتم: من بایست برم. همین الان!
با تعجب نگاهم کرد. گفت: بمون ببینیم سرانجام خانوم چی میشه. من تنهایی بر نمیام از پس کاری که ازم خواسته!
گفتم: فرصتی نمونده. دلشوره افتاده به جونم. بایست برم…
همونوقت صدای ساز پریچهر قطع شد. پیشکار گفت: دیگه نمیزنه! باید بریم داخل. بیا کار رو تموم کن استاد محمد بعد برو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…