قسمت ۱۳۸۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۸۱ (قسمت هزار و سیصد و هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
بلند شد و نشست.
رویش رو برگردوند طرفم و خیره شد تو چشمام. دستم خشکید روی ساز و نفسم بند اومد. سکوت محض شد. چشمهای خمارش فرای اونچه که فکر میکردم و وقتی خودم رو جای ارباب میگذاشتم و دیده بودمش، آدم رو مسخ و گرفتار میکرد. وقتی بهت نگاه میکرد محال بود که دل بهش نبازی! حالا میفهمیدم ارباب گرفتار چی شده بود.
لب باز کرد و گفت: کی هستی؟
گفتم: اونی که بعد از چهل سال بالاخره رازت رو فهمید و بانی شد تا اون چشمهای شهلا باز به این دنیا واز بشه! همونی رازی که حتی ارباب هم با اون همه ادعای عاشقی ملتفتش نشد! ولی من، یعنی استاد محمد تارنواز فهمیدمش!
خندید. دلم هری ریخت از اون لبهای شکوفه ی حالا شکفته.
گفت: کدوم راز؟
گفتم: همونی که از ارباب خواستی. اون فقط عاشق تو شد، ولی من اول عاشق تو شدم و بعد عاشق عشقت. اونوقت بود که سازم کارگر افتاد و تو چشم واز کردی. میدونستم که بالاخره کارم نیمه تموم نمیمونه.
رفتم جلو و دستم رو دراز کردم. گفتم: بسه چهل سال انتظار، دستت رو به من بده و بیا بیرون از این مرگ خودخواسته. این عاشق دلسوخته چند وقته که منتظره اینجا، کم خون دل نخورده از این بابت.
اشاره کرد به ساز. گفت: بدش به من.
دادم.
گفت: نوای درست رو زدی که بیدارم کنی، ولی آخرش به بیراهه رفتی!
گفتم: بیراهه کدومه دلربا؟ اول دلم رو دادم بهت و بعدش همه ی وجودم رو، تا بالاخره فهمیدم بایست عاشق اونی بشم که تو دوستش داری، یعنی خودم.
کمی نگاش کردم و گفتم: البته ارباب که خیلی ساله عمرش رو داده به شما و رفته به دیار باقی، وگرنه من چنین جسارتی نمیکردم. خودش امر کرده بود و دستور داده بود که بیام. متوجه که هستی بانو؟
گفت: ارباب محمد همه چیز رو فهمیده بود!! فهمید دل تنها واسه ی عاشقی کافی نیست. اون روحش رو داد به من، خودش رو فدا کرد و فنا، تا من بمونم. درسته، اون عمرش رو داد به من!
گفتم: یعنی چی خانوم؟
ساز رو دست گرفت و شروع کرد به نواختن. چنین پنجه ای تا حالا هیچ کجا ندیده بودم! همونطور که داشت مینواخت شروع کرد به خوندن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…