قسمت ۱۳۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۷۰ (قسمت هزار و سیصد و هفتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شد از جاش و گفت: مهلت میخوام!
گفتم: دل که مهلت حالیش نمیشه، ولی به خاطر خودت ازش مهلت میگیرم. تا کی؟ امشب بعد از مجلس خوبه؟
گفت: زوده.
گفتم: فردا شب؟
گفت: باشه فردا شب. ولی جسارت نباشه به شرطی!
گفتم: شرط؟
سر تکون داد.
گفتم: نه اینکه از شرط و شروط واهمه ای داشته باشم، که همه ی زندگیم به شرط گذشته تا حالا. ولی شرط گذاشتن واسه ی عاشق جفاست در حق معشوق. حد عاشقی افت میکنه با این شرط و شروط. میشه کاسبی عشق و مظنه اش میشه سیاهه و سفته ی بازار. هرچی که دارم از مال دنیا میزنم به نام یه تار موت. اما دلم رو میدم واسه ی چشمات که درِ دلت رو واکنی به روم. شرطتت هرچی باشه، ندید قبول.
سرش رو آورد بالا و نگاهش رو دوخت تو چشمام. ندیده بودمش از این فاصله تا حالا. برق چشمهاش آتیش زد به قلبم که هری ریخت. زبونم دیگه نمیگشت توی دهن.
گفت: جسارت نباشه، شرطم اینه ارباب. میخوام بزمی باشه فردا شب، من باشم و سازم و شما. هر کسی رو هم خواستین از این جمع دعوت کنین. خنیاگر و رامشگر ولی نباشه توی جمع. ساز رو من میزنم!
نگاهی به دخترهایی که داشتن وسط مجلس کرشمه میومدن کردم و بعد مردهایی که با گونه های سرخ و برافروخته به سلامتیشون جام در هوا تکون میدادن و مینوشیدن. نمیتونستم قبول کنم که پریچهر بخواد میون اینها ساز بزنه و دلبری کنه. همینکه بهش فکر کردم رگ غیرتم به جوش اومد. ولی خودم رو نگه داشتم و خشمم رو قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه جگر سوخته ام خنک بشه.
گفتم: که چی بشه؟
گفت: شرطم اینه. من ساز میزنم و شما گوش میکنین. اگه به سِرّ ساز و نوایی که میزنم پی بردین جوابم بله هست، اگر نه که، نه!
گفتم: شرط نامأنوس میزاری دلربا. اگه میخوای جواب رد بدی همین حالا بگو. اینطور فقط دلم میسوزه. اگه شرط رو ببازم هم دلم میسوزه و هم آبروم. نخواه که کوچیکم کنی بعد از یه عمر بزرگی واسه ی این جماعت.
گفت: خدا نیاره اون روز رو که من چنین قصدی داشته باشم.
گفتم: پس شرط…
گفت: شرط سرجاشه. اگه راضی نیستین….
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. پیشکار رو صدا کردم. گفتم: همین الان بلند اعلام کن که فردا شب هم بزمی بپاست اینجا، پر شورتر از امشب. همه باشند.
پیشکار رفت وسط مجلس و شروع کرد حرفم رو بلند داد زدن.
رو کردم به پریچهر و گفتم: همه چیز محیاست دلربا. منتظرتم فردا. هرچه پیش آید خوش آید.
خندید، اجازه ی مرخصی خواست و رفت. خنده اش آتش زد به دلم و موند جلوی چشمم تا فرداشب.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…