قسمت ۱۳۶۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۶۸ (قسمت هزار و سیصد و شصت و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
همینطور که میرفتم طرف تخت، فقط با نگاهم داشتم دنبال پریچهر میگشتم. ندیدمش! نشستم روی تخت. استاد نقاش روبروی من ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. نگاهم که افتاد بهش سری تکون داد و رخصت خواست تا کارش رو شروع کنه.
پیشکار رو صدا کردم و گفتم به استاد نقاش بگو مابقی مجلس رو تکمیل کنه، برای نقاشی من وقتش که بشه بهش اشاره میکنم با دست.
چند دختر گیسو مشکی، قدح به دست آمدند جلوی تخت و شروع کردند به رقص و دلبری. ولی نگاهم بهشان نبود. یکی از رفقای قدیم آمد و اجازه خواست و نشست کنارم. قدحی پر کرد و داد به دستم و برای خودش هم ریخت.
گفت: خودت اینجایی ارباب محمد، دلت اما نه! از چشمهای سرگردونت پیداست. بگو چی شده، به این رفیق سالهای دورت اگر هنوز محرمه.
چکار میکنی محمد؟ بزم پشت بزم! قبلا سالی دو سه مرتبه مجلسی ترتیب میدادی و حالا دو سه روز یکبار؟
گفتم: تو که غریبه نیستی بهزادخان. از وقتی طفل خورد بودیم هم مکتب بوده ایم و همبازی، بعدها هم شدیم همپیاله. خوب منو میشناسی. اهل تعارف و رودربایستی نیستم. یا اینکه حرفی رو حبس کنم توی دلم. هرچی بخوام به طرفت العینی فراهمه. ولی این یکی فرق میکنه با هرچی که تا حالا بوده و خواستم! دلم گرفتاره و چشمم پی کسی توی این مجالس. ولی همینکه نگاهم بهش میوفته، دیگه زبونم نمیگرده برای گفتن اصل مطلب. بعیده از یه ارباب این همه واهمه!
گفت: پا که روی دلت بگذاری دیگه زبونت یارای گفتن حرف رو نداره. پات رو بردار، بزار تا دلت پر بکشه به جایی که میخواد، اونوقت زبونت هم باز میشه. این رو بهت گفتم که رفاقتم رو در حقت تموم کرده باشم!
قدحش رو زد به قدحم و گفت: به سلامتی ارباب محمد که امشب میخواد دلش رو پر بده و بزاره هرجایی که میخواد بره.
شرابش رو خورد و از روی تخت پا شد و رفت. نگاهم افتاد به پشت سرش. پریچهر آمده بود و نشسته بود گوشه ی مجلس رو به روم.
نگاهم گره خورد توی نگاهش. خندید. گل از گلم شکفت. قدح توی دستم رو نشونش دادم و به سلامتیش نوشیدم.
اشاره کردم به استاد نقاش که ایستاده بود معطل. فرز دست به کار شد. خواستم پاشم برم پیش پریچهر و حرفی که باید رو بهش بزنم. ولی ترسیدم. شاید هم ترس نبود. تکبری بود که نمیگذاشت ارباب با این همه دبدبه و کبکبه از جاش بلند بشه و بره سراغ زنی که حتی جزء طایفه ی بزرگان نبود. اصلا نمیدونم اولین بار کی و کجا و چطور آمده بود توی این بزمها و چطور اومده بود توی نقاشی استاد و بعد من دیده بودمش توی نقاشی و همانجا عاشقش شده بودم و گفته بودم که باز مجلس بزمی ترتیب بدهند که دوباره ببینمش و این دوباره ها شده بود چندباره و حالا دیگر حسابش از دستم در رفته بود.
هر بار هم به استاد نقاش سفارش کرده بودم که او را درشت تر بکشد تا وقتی که نیست بتوانم سیر نگاهش کنم!
اما حالا دیگر وقت تمام بود. به قول بهزاد بایست حرف دلم رو بهش میزدم. بی رودربایستی.
پیشکار رو صدا کردم.
گفتم بره سراغ پریچهر و بگه ارباب دعوت کرده که بروی پیشش. پیغام که بهش رسید، سری تکون داد و پا شد خرامان اومد طرف من. ولی ننشست روی تخت.
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…