قسمت ۱۳۶۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۶۵ (قسمت هزار و سیصد و شصت و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
نگاه عجیبی بهم کرد و راه افتاد. دنبالش رفتم.
توی تاریکی دالونها چندباری پیچیدیم و رسیدیم به دری که کلیدش رو پیشکار توی دست داشت. در رو باز کرد، رفتیم تو. خلاف اتاقی که من توش بودم این چند روز اینجا پنجره زیاد داشت و نور کافی و به اندازه. بزرگ بود، ولی نه به بزرگی اتاقی که در اختیار من بود. دیفالها سفید بود و توی رف نزدیک سقف پر بود از تنگهای شراب شاه عباسی. نه قاب نقاشی به دیفالها بود و نه اسباب زیادی توی اتاق. غیر از چندتا مخدع که گوشه ای بود و دوتا صندلی کنار پنجره ها چیز دیگه ای داخل اتاق نبود.
پیشکار گفت: ظاهر و باطن. سالهاست که همین بوده و هست. نه چیزی اضافه شده از وقتی ارباب رفته نه چیزی کم.
رفتم تشکچه ای که کنار اتاق بود رو پس کردم و زیرش رو نگاه کردم. چیزی نبود.
گفتم: حتمی بایست جای دیگه ای باشه. غیر از این اتاق ارباب دیگه کجا سر میکرد؟
گفت: وقتی توی منزل بود همینجا بود. سابق بر این گهگاه جا عوض میکرد. تابستونها میرفت توی مهتابی شبها. ولی چند سال آخر رو وقتی که توی منطل بود همه اش اینجا بود. بعضی وقتها هم میرفت توی همون اتاقی که خانوم دراز کشیده، با فاصله مینشست روی صندلی و ساعتها از پشت تورهای سفید زل میزد بهش و بعد، میومد توی همین اتاق! من سالهای ساله که دارم هر روز این اتاق رو تمیز میکنم. چشم بسته میتونم هرچی هست رو بردارم و باز بزارم سرجاش. ولی چیزی غیر از اینهایی که هست ندیدم تا حالا!
اشاره کردم که بریم. ولی دم در یهو فکری زد به سرم. اگه ارباب تونسته ملتفت راز پریچهر بشه، منم میتونم. بایست بشم خود ارباب تا بفهمم چی فهمیده. بایست مث اون فکر کنم، مث اون راه برم، بشینم و پاشم و بخوابم شاید دری باز شد و رازش رو برملا کرد!
به پیشکار گفتم: من میمونم اینجا.
با تعجب نگام کرد و گفت: ولی…
گفتم: ولی نداره. قراره من این کارو به انجام برسونم، پس هر کاری که لازمه بایست بکنم. از الان خیال کن من اربابم. هر طوری که با اون تا میکردی و حرف میزدی با من هم همون باش.
فکری کرد و گفت: هرچی شما بفرمایین ارباب. چاکر گوش به فرمانم.
گفتم: برو. میخوام چند ساعتی تنها باشم. شوم رو هم توی اتاق خانوم میخورم!
سرش رو کج کرد، تعظیمی کرد و از اتاق رفت بیرون. تنها که شدم همه ی اتاق رو باز ورنداز کردم. چیز جدیدی دستگیرم نشد. رفتم نشستم روی تشکچه ی ارباب. دید خوبی داشت از پنجره ی کنار دستش به حیاطی که تا حالا ندیده بودم. چندتا درخت سپیدار توی حیاط بود که برگهای ریخته شون کف حیاط رو منقش کرده بود.
چند دقیقه ای از جای ارباب به همه چی خیره شدم. بلکه چیزی دستگیرم بشه. نشد. حوصله ام سر رفت و سازم رو برداشتم و شروع کردم به نواختن. اینقدر ساز زدم که خسته شدم و همونجا روی تشکچه دراز کشیدم که یهو دیدم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…