قسمت ۱۳۶۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۶۴ (قسمت هزار و سیصد و شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
حالا دیگه همه چیز به دوش توئه استاد.
اینو که گفت انگار یهویی صدمن بار گذاشتن روی کولم. ترسیدم.
گفتم: من طاقت کشیدن بار خودم رو هم ندارم چه رسه به بار کس دیگه ای که حتی ندیدمش. ارباب عاشق شده و افتاده تو دور عشق بازی با کسی که حتی خودش هم از پسش بر نیومده، حالا چرا من بایست جور اونو بکشم؟
گفت: نمیدونم. منم سر در نمیارم از بازی روزگار. حتمی تو طالعت بوده که سر از اینجا درآوردی و بعد از صد و نه تا که اومدن و دست از پا درازتر برگشتن، تو موندی و رسیدی تا اینجا که حالا همه چیز رو بدونی. من پیشکارم نه ارباب که بتونم حکم کنم به موندنت یا رفتن. تصمیم با خودته و بس. برای من چیزی که مهمه عمل به وصیت اربابه. بمونی و بتونی که پریچهر رو برگردونی میفهمم که تو بودی که پیرمرد نویدش رو میداد، نمونی هم میگم حتمی اون آدم تو نبودی، باز برای من میشه روز از نو و روزی از نو. بایست بگردم دنبال اونی که باید.
سخت بود برام. مونده بودم میون موندن و رفتن، که هر دوش برام دلهره ی فراوون داشت و ترس. چشمام رو بستم ساز رو بغل کردم و نشستم.
همش صورت اون زن خوابیده جلوی چشمم بود با پلکهایی که میلرزید و تصمیم به باز شدن داشت، اما نمیشد. ممدتنبکی تو این گوشم میخوند که تو رو چه به اجابت آرزوی معشوق ارباب؟ برو و هرچی اینجاست رو جا بذار پشت سر و دیگه بهش فکر نکن. گور پدر اون چشمای بسته!
ولی از اونطرف استاد محمد در اون گوشم میخوند که: استادیت رو مدیون اون چشمها و تن سردی هستی که خوابیده روی اون تخت و منتظره تا کسی بیاد و باز گرمی و نفس بهش بده!
نا خواسته دستم رفت به ساز و شروع کردم به زدن و آوازم بلند شد که: مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار، ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند…
چشمام رو باز کردم و گفتم: میمونم تا که بیدارش کنم.
پیشکار نفس راحتی کشید و لبخندی نقش بست روی صورتش. گفت: گفته بودی که رفیق نیمه راه نیستی.
گفتم: بایست بدونم رازش چیه تا سازم به کارم بیاد.
فکری کردم و نگاهی به دور و بر. رفتم تو کوک نقاشیها. رو کردم به پیشکار و گفتم: ارباب فقط همین چندتا نقاشی رو داشت از بزمهایی که راه انداخت؟
گفت: چطور؟
گفتم: وقتی که پریچهر باهاش شرط کرد که مجلسی راه بندازه و سازش رو دست بگیره، حتمی ارباب باز هم استاد نقاش رو صدا کرده. محاله بزمی که بزم دلش بوده رو نخواسته باشه که ابدی کنه. حتمی یه نقاشی هست از اون روز که خیلی چیزها توش مشهوده.
فکری کرد و گفت: استاد نقاش رو خبر کرده بود، ولی من هیچوقت ندیدم نقاشی اون روز رو جلوی چشم!
گفتم: اتاق ارباب کجاست؟ حتمی نقاشی اونجاست.
گفت: کلیدش پیش منه. ولی هیچوقت چنین چیزی اونجا ندیدم.
پا شدم. گفتم: بایست بریم اونجا. حتمی خیلی چیزا دستگیرمون میشه از این سری که ارباب با خودش به گور برده.
نگاه عجیبی بهم کرد و راه افتاد. دنبالش رفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…