قسمت ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: چرا فهمید ولی سِرش رو به من نگفت هیچوقت! راز رو فهمیده بود و به پریچهر خانوم گفته بود و اونم قبول کرده بود طبق توافق که بشه زن ارباب.
گفتم: خوب؟ پس همه چیز به روال بوده.
گفت: نه همه چیز! خانوم قبول میکنه و ارباب هم این منزلی که الان توش هستیم رو پیشکش میکنه به پریچهر. سور سات عروسی برگزار میشه و کلی مهمون دعوت میکنن. هفت شب و هفت روز جشن به پا میکنن. این اتاق، همینجایی که خانوم خوابیده، حجله ی عروسیشونه!
ارباب اینجا رو حاضر کرده بوده و بعد از اینکه جشن تموم میشه خانوم میاد و میره روی این تخت دراز میکشه! همینطوری که الان خوابیده.
ارباب که پاش رو میزاره توی اتاق، خیال میکنه همه چیز به رواله. میاد و با شور و عشقی که داشته میره طرف تخت ولی میبینه که خانوم خوابیده. خیال میکنه از خستگی این چند روزه اس. دلش نمیاد صداش کنه. اون شب رو بیخیال میشه و پریچهر رو تنها میزاره و میره.
فرداش که باز برمیگرده میبینه هنوز خانوم خوابیده. صداش میکنه. جوابی نمیشنفه. میاد جلوی تخت که میبینه خانوم هنوز مثل دیشب سرجاشه و تکون نخورده.
هر چقدر صداش میکنه، دیگه جوابی نمیشنفه.

تا اینکه یادش میوفته به حرفای پریچهر و سِری که توی سازش بوده. اونوقت بوده که تازه ملتفت حرفای خانوم میشه و تازه میفهمه که منظورش از حرفایی که زده بود و رازی که داشته چیه. وقتی که خانوم به ارباب بله رو میگه نگو که ارباب همه چیز رو ملتفت نشده بوده، نصف راز رو فهمیده بوده و نصف دیگه اش رو وقتی میفهمه که خانوم دیگه جونی توی تنش نبوده.
همونطور که نگام به پیشکار بود و گوشم به حرفاش، ناخواسته نگاهم می افتاد به نقاشیها و بزمی که توشون به پا بود. گفتم: ملتفت حرفات نمیشم. چطوری نصف رازی که پریچهر خواسته بوده رو بعد از مرگش میفهمه؟ اصلا اون راز چی بوده؟
آهی کشید و گفت: ارباب چیزی بهم نگفت در این مورد. تنها حرفی که زد این بود که همونوقت خیال میکنه که پریچهر با مرگش سِر سازش رو تموم کرده. هفت شب و هفت روز عروسیشون بوده و ارباب تصمیم میگیره هفت شب و هفت روز هم مجلس عزا راه بندازه. ولی چون عاشق خانوم بوده دلش نمیاد که همون روز بسپارتش دست خاک. موکولش میکنه به فردا و توی همین اتاق کنار تخت روی زمین دراز میکشه و زل میزنه به پریچهر. ارباب تعریف میکرد که توی این مدت مدام حرفا و حرکات خانوم توی روزهای قبل میومده جلو چشمش، تا اینکه دم غروب بوده که ملتفت میشه همه چیز تموم نشده! خانوم بهش گفته بوده که اینطور میشه و حتمی راهش رو هم گذاشته بوده جلوی پای ارباب که چطور از این وضع خلاصش کنه. ولی ارباب هرچی فکر میکنه نمیتونه راه رو پیدا کنه. واسه ی همین در این اتاق رو قفل میکنه و شبونه راه میوفته میره سراغ یه پیری که از قدیم میشناخته و اهل دل بوده. سه روز میتازونه تا برسه بهش. قضیه رو بی کم و کاست براش تعریف میکنه.
گفتم: خوب. نمیخواد بقیه اش رو بگی. معلومه که اونم کاری از دستش برنیومده. وگرنه حالا خانوم هنوز توی این تخت دراز نکشیده بود!
آهی کشید و گفت: چرا، اتفاقا اون ملتفت موضوع میشه و راه رو میزاره پیش پای ارباب.
گفتم: پس چرا خانوم هنوز توی تخته؟
آهی کشید و گفت: پیرمرد بهش میگه کسی میتونه خانوم رو از این خواب بیدار کنه که دلش و سازش همنوا باشه. ارباب بهش میگه از کجا چنین کسی رو بایست پیدا کنه؟ پیرمرد دوتا خمره ی شراب میده بهش و میگه که اینها شراب معمولی نیس. هرکسی چند جرعه از این بخوره معلوم میشه که کیه و چه کاره اس.
گفتم: گفتی کی این قضیه اتفاق افتاده؟
گفت: چهل سال پیش!!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…