قسمت ۱۳۵۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۵۶ (قسمت هزار و سیصد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
محو از پشت تورها دیدم که یکنفر روش خوابیده. آروم قدم برداشتم و رفتم جلو. هنوز پام از مرز این اتاق به اون اتاق حجله دار نرسیده بود که یکی صدام کرد: استاد محمد!
جا خوردم. نزدیک بود سازی که از روی دیفال برداشته بودم بیوفته زمین. تندی خودم رو جمع و جور کردم و ساز رو میون زمین و هوا گرفتم.
پیشکار بود. در دیگه ای که توی اتاق بود و من ندیده بودم، یا دیده بودم و به صرافتش نیوفتاده بودم رو باز کرده بود و ایستاده بود توی درگاه. نمیدونم سیاهی پشتش به کدوم یکی از دالونها ختم میشد.
پیشکار وارد شد و گفت: چند روزی بیتابی کردی استاد و حالا هم در ممنوعه که به امر ارباب بایست قفل میموند رو باز کردی؟ بعدش هم به همون مقدار رضایت ندادی، پا از گلیمت درازتر کردی و پا گذاشتی توی اتاق؟
هول کرده بودم ولی خودم رو محکم گرفتم و گفتم: تا وقتی ممنوع بود که درش بسته بود. نگاه کن. نه قفلی شکسته و نه دری. پس به زور وارد نشدم. حتمی وقتی کلید بهم داده شده، علامتی بوده جهت اذن ورود.
همینطور که نزدیکتر میشد با تعجب به در میون دو اتاق نگاه کرد. گفت: با کلید وارد شدی؟
با سر اشاره کردم بله. کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و نشونش دادم. انگار هنوز باورش نمیشد. رفت و در و چفت و بستش رو ورانداز کرد. خیالش که راحت شد از سالم بودنش برگشت پیشم و گفت: کجا بود؟
گفتم: من توی حال خودم بودم و مشغول نواختن ساز که یهو چشمم افتاد بهش! انگار دستی از غیب اومده بود و گذاشته بودش روی تشکچه ی زردوز!
پیشکار رفت توی فکر. برگشتم و پشت سرم نگاهی انداختم به تخت توی اتاق بغل. گفتم: کی اونجاست؟
یهو به صرافت تخت افتاد. تندی رفت توی درگاه و حایل شد میون من و اون اتاق. گفت: کسی نیست. تا همینجا هم که اومدی استاد، خبط کردی. ارباب رو ناراحت کردی، تا اینجاش رو میتونم پا درمیونی کنم محض چشم پوشی ارباب از خطات. ولی از این درگاه رد بشی دیگه بخششی در کار نیست!
گفتم: برای چی ارباب بایست ناراحت بشه؟ حتم دارم همون اربابی که تا حالا خودش رو نمایون نکرده، این کلید رو جایی گذاشته که به چشمم بیاد و وارد این اتاق بشم. حرفت سخت گیری خودت هست در قبال ورود من نه حرف ارباب. بعد هم من دارم به چشم میبینم که کسی روی تخت دراز کشیده، میگی کسی نیست؟
گفت: سوال بیشتر از این جایز نیست استاد محمد. از همون دری که وارد شدی برگرد و چفتش رو بنداز و کلید رو بزار همونجایی که دیدی و برش داشتی.
رفتم نزدیکتر. گفتم: از کجا معلوم اونی که روی تخت هست خود ارباب نیست؟ چرا با این حرف و صدای ما بلند نمیشه از جا؟ خواب هم اگه بود این صداها بدخوابش میکرد.
با تحکم گفت: برگرد…
گفتم: نکنه بلایی سر ارباب آوردی و منو این چند روز اینجا معطل کردی که خودت…
نگذاشت حرفم تموم بشه. داد زد: حرمت خودت رو نگه دار استاد! من گوش به فرمان و خانه زاد اربابم. دستور ارباب این بوده که گفتم. حدت رو شکستی، پس کارت اینجا تمومه. همین الان برگرد، اسبابت رو بردار، میبرمت همونجایی که آورده بودمت. دیینت تمام شد به این منزل و اربابش.
خیره شدم به تخت و چشم تیز کردم ببینم چه خبره. گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…