قسمت ۱۳۵۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۵۵ (قسمت هزار و سیصد و پنجاه و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم طرفش و کلید رو توی قفل چرخوندم. در باز شد…
متعجب بودم از این اتفاق و از طرفی هم هراس داشتم. هراس از اینکه نکنه بعد از این همه مرارتی که توی این مدت کشیده ام، در رو باز کنم و پشت این در هم یه دالون سیاه تاریک بی انتها باشه درست مثل همه ی درهایی که توی دالون بود. اما این در فرق داشت با همه ی درهای دیگه. هم شکلش فرق داشت، هم قفلش و هم جاش.
باز نگاهم گشت طرف خمره. یک جرعه از اون می کفایت میکرد تا بی دغدغه در رو باز کنم و هرچی پشت اون در باشه بی خیال ازش بگذرم و باز برگردم سر نواختن ساز.
باز به خودم تشر رفتم که: چکار میکنی استاد محمد؟ میخوای باز برگردی سر خونه ی اول؟ مرد باش. سر حرفت وایسا. در رو هل بده و بی ترس و واهمه برو تو. مگه قراره چه خبر باشه؟ نهایتش یه دالون سیاه میبینی اون پشت، در رو میبندی و چفتش رو میندازی و کلید رو میزاری سر جاش. کسی هم نمیفهمه!
با تموم ترس و کنجکاوی که داشتم در رو هل دادم و ساز به دست، رفتم توی درگاه ایستادم. حیرت کردم از اونچه که میدیدم.
یه اتاق بود بزرگتر و اعیونی تر از این اتاقی که من توش بودم و چندتا شمع دور تا دور اتاق توی تاقچه ها روشن. همه جا و همه چیز تمیز و برق انداخته بود. اصلا شاید هم نو بود. آینه کاریها نور شمعها رو انعکاس میداد به قاعده و اتاق چندبرابر روشن تر بود از اونچه که در توان این شمعها بود. فرشهای ابریشم گرون قیمت پهن بود کف زمین و لاله ها و شمعدونهای نقره توی طاقچه ها چیده شده بود و برق میزد. چندتا قاب نقاشی به دیفالها بود با مجالس مختلف! چند نفری توی قابها بساط عیش و نوششون به پا بود، یکنفر ساز به دست خنیاگری میکرد و چند گیسو مشکی دلفریب، با بدنهای کشیده و منحنی، رقصان و قدح به دست رامشگری. دو نفر اما توی همه ی تابلوها مشهود بودند و ثابت. زنی که گوشه ی نقاشی به دور از این هلهله ها نشسته بود و مردی که بالای مجلس با جام شرابی در دست نشسته بود و میخندید. اول خیال میکردی کیفور شده از خوشی این بزم و رامشگران. ولی دقیق که میشدی سوی نگاهش به بزمی که در وسط به پا بود، نبود. خیره شده بود به زن توی کنج نقاشی که داشت ملیح میخندید!
نگاهی به دور و بر اتاق کردم، انگار که گنج پیدا کرده باشم. پر بود از خرت و پرتهایی که تا اون موقع به عمرم ندیده بودم و عتیقه جات قیمتی. یهو بین اون همه وسایل، چشمم افتاد به تاری که با چندتا میخ بلند ثابت شده بود به دیفال انتهایی. نگاهم خیره موند به ساز و بی اختیار کشیده شدم طرفش.
از روی دیفال برش داشتم و وراندازش کردم و زخمه ای بهش زدم. به عمرم چنین ساز خوش ساخت و خوش نوایی ندیده بودم!
خواستم ساز خودم رو بگذارم زمین و با این ساز، نوایی بزنم که یهو همون لحظه نگاهم افتاد به کنار اتاق که تا کسی نمیومد تا این انتها براش قابل رویت نبود.
یک اتاق دیگه ای بود چسبیده به این اتاق، فراخ و بزرگ، در نداشت و مستقیم از اینجایی که من بودم دید داشت.
یک تخت خیلی بزرگ و زیبا درست وسطش بود و تورهایی از سقف آویزون بود از بالای تخت و دور تا دورش کشیده شده بود و محصورش کرده بود. مثل یک پشه بند خیلی بزرگ. محو عظمت این حجله بودم که نگاهم افتاد به روی تخت. محو از پشت تورها دیدم که یکنفر روش خوابیده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…