قسمت ۱۳۵۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۵۳ (قسمت هزار و سیصد و پنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
نگاهم چرخید طرف خمره. نبایست دوباره میخوردم.
زخمه ای زدم به تار، صدای ناکوکش روحم رو زخم میزد. اینجا روی این تشکچه زردوز، توی دستگاه همایونی ارباب نشسته بودم و گوشه ی بیدادم، دادی نداشت. حتی شوری که به دلم افتاده بود هم نتونست شوری به پا کنه. هر بار دستی به ساز میزدم و ناامیدی بیشتر تو تنم رخنه میکرد، نگاهم میچرخید طرف خمره. ولی از وقتی برگشتم توی اتاق و نشستم و ساز دست گرفتم با خودم عهد کردم که دیگه طرف اون خمره نرم. بایست اینقدر میزدم تا همه چیز برگرده به روال دیشب و شبهای قبل.
مثل وقتایی که از این می صد ساله میخوردم، چشمام رو بستم و خودمو رها کردم. پا شدم از جا و ساز رو دست گرفتم و شروع کردم ساز رو نواختن. بهتر از قبل شده بود ولی اونی نبود که بایست باشه. ادامه دادم. کم کم بهتر و بهتر شد. یک ساعتی به همین منوال گذشت که پیشکار در اتاق رو زد و اومد تو. طبق ناهار دستش بود. گذاشت وسط اتاق و گفت: بفرمایین، مرصع پلو هست به همراه قیمه، مخصوص استاد محمد. گز اصفهان و پسته ی دامغان هم کنارش برای عیش و کیف بعدش!
حتمی فهمیده بود که میخوام دیگه از اون شراب نخورم، مزه ی مخصوص آورده بود که باز هوسش رو به دلم بندازه.
نشستم کنار طبق و ساز رو گذاشتم کنارم. گفتم: همین پلو با این مخلفات روش خودش کفایت میکنه برای کیف استاد محمد. مابقیش اضافه است. خیرات کنین برای مسکینهای خارج از منزل که کامشون تلخ بوده بوده یه عمر.
گفت: ارباب دست به خیرشون خوبه! ولی هرکسی در اندازه ی خودش. خیرات به اونها هم میرسه هرزگاهی. نون خشک این منزل براشون، شیرینیش کم از گز اصفهان نداره.
مشغول خوردن شدم. الحق که دست پختش حرف نداشت. گفت: وقت اومدن صدای سازتون رو شنفتم از بیرون. مثل همیشه نبود.
گفتم: مشق تازه میکنم برای یه نوای تازه.
گفت: شما استاد بی مشقی استاد محمد. این چند روز نشنفته بودم مشق کنین. دستتون که به ساز میرفت صداش دل میبرد! اما حالا…
گفتم: هرچی بلد بودم از قبل نواختم. بایست چیز جدیدی پیدا کنم. زمان میخواد.
طبق رو هل دادم جلو و گفتم: میتونی ببریش. سیر شدم به اندازه ای که لازم بود.
باز مثل همیشه سری خم کرد و طبق را برداشت. نگاهش رو دوخت به خمره و گفت: نردبون آهنگ جدید کنار دستتونه. گز اصفهان هم بابت این بود که شاید حال هوای نغمه ی جدید از شور درآمد و به اصفهان رسید. البته جسارت نباشه استاد، قصد دخالت ندارم. ولی ارباب اینطور بیشتر میپسندن!
منتظر جوابم نشد. ظرف گز را گذاشت زمین و مابقی رو برد و در را بست.
با حرص داد زدم: این ارباب کجاست؟
منتظر شدم. جواب نداد. رفتم در اتاق رو باز کردم. رفته بود. توی دالون داد زدم. این ارباب کجاست؟
صدام به اندازه ی تموم دالونهایی که بود توی سیاهیشون پیچید… این ارباب کجاست… این ارباب کجاس… این ارباب کجا….
کسی جوابی نداد. برگشتم و در اتاق رو بستم و چفتش رو از داخل انداختم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…