قسمت ۱۳۵۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۵۱ (قسمت هزار و سیصد و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
پیشکار اومد جلو. دستش رو دراز کرد. دست به دستش دادم. از رختخواب کشیدم بیرون و شروع کرد به جمع کردنش.
همونطور که لحاف روو تا میکرد و میبرد که بزاره پشت پرده گفت: ارزش می به قدمتشه. به صبوری که کرده توی یک تُنگِ تاریکِ تَنگ. هرچی بیشتر مونده، قیمتی تر شده. ناب تر شده. اینه که حالا یه جرعه اش می ارزه به یک خمره ی تازه از همین جنس. مونده، قوام پیدا کرده، همه چی رو ریخته توی خودش تا خالص تر شده. واسه ی همین حالا کاری ازش میاد که از بقیه نمیاد.
گفتم: آره، سر مستیش بیشتر و خماری بعدش هم بیشتر. اینطوره که آدمو گرفتار خودش میکنه.
پرده رو کشید و چینهاش رو مرتب کرد و گفت: این می، کاری که میکنه، پرده ها رو کنار میزنه، شیله پیله ها رو دور میکنه و ذات خالص هرکی که میخوره رو نمایون. درست عین سنگ عصاری! لابد شما که شاگرد کارگاه عصاری بودی بهتر این چیزها را ملتفتی استاد محمد! هر چیزی که زیر اون سنگ بره، عصاره اش جدا میشه و تفاله هاش هم جدا.
گفتم: توفیر داره این چیزی که میگی با اونچه میبینم!
گفت: آدمیزاد هم فرقی نداره با اون شراب قرمز. صبوری و تنهایی کم کم آدم رو خالص میکنه. این می صدساله هم فقط، ره صد ساله رو یکشبه میکنه. چند سال بایست ساز میزدی استاد محمد تا برسی به اینجایی که توی این چند روزه رسیدی؟ چند سال بایست عرق میریختی تا اونقدری که توی اون مجمر بود رو پس انداز میکردی؟
رفتم توی فکر. گفتم: باز یه چیزی این وسط لَنگ میزنه پیشکار. ملتفت نمیشم. گیرم همه ی اینها که گفتی درست. چرا خودت یا یکنفر دیگه این کارو نکردین؟
باز از همون پوسخندهای همیشگی زد و گفت: توفیر داره آدم با آدم. هرکسی لیاقتش رو نداره. آدم خودش رو میخواد، که شما هستین و ما نه!
گفتم: چه اصراری هست به خالص شدن منِ ممد تنبکی؟ حبسم کردین اینجا توی این خونه ی تاریک دربسته که خلوص پیدا کنم؟
گفت: شما حبس نیستین استاد!
عصبانی تر گفتم: چه دخلی به حال شما داره این کار؟ گیرم که من خالص یا ناخالص. به شما یا ارباب چه؟ اگه بخوام خودم این راهو بایست برم به اختیار، نه به زور زندان و خوردن این شراب. نواختن ساز اونطوری که توی مستی میزنم، شده سرابم توی حال خراب خماری روز بعد. نه من تا ابد اینجا میمونم و نه این خمره تا ابد پُر. پا که از این منزل بزارم بیرون میمونه یه عمر خماری این روزها.
گفت: اینطور که میگین نیست استاد محمد. به وقتش ملتفت میشین.
گفتم: وقتش همین حالاست. من دیگه اینجا نمیمونم. میخوام برم. نه بعد، همین الان.
با دست اشاره کرد به در. گفت: بفرمایین. راه بازه. هر لحظه که اراده کنین میتونین برین از این منزل!
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…