قسمت ۱۳۴۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۹ (قسمت هزار و سیصد و چهل و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
با صدای بستن در از خواب پریدم. نگاهی به دور و بر کردم. هنوز خبری از پیشکار نبود. سریع نگام رو دوختم طرف خمره. هنوز سر جاش بود. توی سینی، کنار قدح. با تموم رخوتی که توی تنم بود پا شدم و رفتم سراغش. تکونش دادم، از صدای شلپ توی خمره میشد فهمید که هنوز نصفش پره. هول این رو داشتم که نکنه اتفاقی برای خمره بیوفته، مثلا سهوا پا یا دستم بهش بخوره و بشکنه! به دور و بر نگاه کردم. چشمم افتاد به چادر شبی که کنار رختخوابم افتاده بود. آوردم و پیچیدمش دور خمره و بعد بردم گذاشتمش توی کنج اتاق دور از دست و رفت و اومد خودم و پیشکار که بیشتر در امون باشه! یهو به سرم زد که نکنه پیشکار وقتی که من خوابم یا توی اتاق نیستم بیاد و خمره رو ببره؟ باید یه جای دیگه مخفیش میکردم. ولی کجا؟ نمیشد پنهونش کرد. هرجایی توی این خونه قایمش میکردم، حتمی پیشکار که خوب به سوراخ سمبه های اینجا وارد بود پیداش میکرد! تنها راه این بود که هرچقدر میتونستم از خمره میخوردم که لااقل بعدا حسرتش رو نخورم!
قدح رو برداشتم و رفتم نشستم توی همون کنج کنار خمره. چند جرعه ریختم. قدح رو چندبار گرفتم زیر دماغم و بوش کردم. هنوز هم بوش آدم رو مست میکرد! قبل از خوردن نگاهی به شراب توی قدح کردم، خودم رو توی سرخی شراب دیدم. جا خوردم! استاد محمدی که توی قدح داشت منو دید میزد، اون ممد تنبکی سابق نبود که آوازه ی تار و تنبکش نقل همه ی محفلهای شادی شده بود. چشمون پف کرده و موی پریشون و سبیلی که آبشخورش لبهام رو مخفی کرده بود و قرمزی شراب مثل خون، انگار داشت از نوکش میچکید.
یهو به خودم اومدم و خواب دیشب و حرفای پیشکار توی خواب. نکنه راستی راستی این شراب از خون آدمیزاد درست شده باشه؟ از خون استادهایی مثل من که اومدن اینجا و گرفتار همین حس و حال جادویی شرابی شدن که خوردن و آخرش این خمره خونشون رو میکیده و حالا داره اون رو به من میده تا آخر کار چندبرابرش رو ازم پس بگیره؟
لرزم گرفت از این فکر. باز نگاهی به قدح کردم و شرابش رو بو کشیدم. ولی عطرش معرکه بود و تنها بویی که نمیداد بوی خون بود. هرچی که بود نمیتونستم ازش دل بکنم و وسوسه ی خوردنش هر لحظه مابقی فکرها رو کمرنگ تر میکرد. قدح رو تا دم دهن بردم و حتی چند قطره ازش روی لبم نشست. یهو فکر اینکه اگر باز از این شراب بخورم مجبورم الان ساز رو دست بگیرم و تا شب بی وقفه و بی اختیار بزنم، منصرفم کرد.
یهو صفیری توی سرم سوت کشید که اصلا تو چرا اینجایی؟ مگه نه اینکه قرار بود برای کسی ساز بزنی؟ کو؟ کجاست؟ وقت ساز زدن فقط منم و من. نه اربابی هست نه مهمونی، حتی پیشکار هم اون موقع اینجا نیست. کجاست؟ خودش که میگه در تدارک شومه یا ناهار. با تموم القابی هم که بهم میزاره یکبار هم نشده از صدای ساز و حنی آهنگم حرفی بزنه! حساب روزها که از دستم در رفته، ولی کم یا زیاد قریب یک هفته اس که من اینجام. تا کی باید بمونم؟ دیدم اگه بخوام برم، حتی راه حیاط اصلی که از اونجا وارد خونه شده بودیم رو توی این دالونهای پیچ در پیچ بیرون اتاق گم کرده ام و بلد نیستم.
تو این چند روز به تبع این خمره، حتی به اینها هم فکر نکرده بودم.
به خودم گفتم حتم کن که بیخود و بیجهت اینجا نیستی. بایست پشت همه ی اینها یه قضیه ای باشه که تو با سرگرمی به ساز و شراب ازش غافل شدی! گاسم اونی که همه ی اینها رو ترتیب داده الان از یه جایی داره تو رو میپاد و زیر نظر داره!
هول افتاد به جونم. پا شدم و یواش رفتم طرف در اتاق، لاش رو نیمه باز کردم و بیرون رو سرک کشیدم. هنوز خبری از پیشکار نبود. در رو بستم و شروع کردم وجب به وجب اتاق رو گشتن. همه ی دیفالها رو دست کشیدم و پی چیزی گشتم که نمیدونم چی بود، ولی میدونستم که هست! شاید روزنه ای، سوراخی، یا نمیدونم هرچیز دیگه ای که میتونست باشه.
ولی چیزی پیدا نکردم! فقط مونده بود همون دری که قفل بود و پیشکار میگفت خان دستور داده هیچوقت نباید باز بشه!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…