قسمت ۱۳۴۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۸ (قسمت هزار و سیصد و چهل و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
تا شب، یه نفس و بی وقفه نواختم و شب هم بعد از شام و چند جرعه می از اون خمره جادویی، باز دست به کار شدم و باز صبح توی رختخواب حریر بیدار شدم.
دو سه روز اول به همین منوال گذشت و هر روز وقتی پیشکار صدام میکرد استاد محمد، بیشتر این استادی و اربابی رو تو وجودم احساس میکردم! تنها وقتی که حس یه زندونی بهم دست میداد و به فکر فرو میرفتم وقتهایی بود که پا توی اون حیاط میگذاشتم محض قضای حاجت.
کم کم همه چیز داشت فراموشم میشد! ممد تنبکی و زن و بچه هاش حتی، انگار داشت میشد خاطره ای از خاطره های دور! به تنها چیزی که فکر میکردم چند جرعه از اون می بود و آهنگهای تازه ای که هر بار خودم رو هم شگفت زده میکرد. حتی داشت فراموشم میشد که به دستور ارباب اینجا اومده ام برای نواختن ساز.
تا اینکه یک روز، بعد از اینکه شب قبلش به روال همیشه کنار ساز خوابم برد، خواب هولناکی دیدم! خواب دیدم که رفتم سراغ خمره تا قدح رو پر کنم، ولی خمره خالی بود! ترسیدم. بی اون می صد ساله دیگه من استاد محمد نبودم و سازم اون نوای جادویی رو نداشت. کافی بود دست به ساز ببرم تا صدای ساز و آهنگم جای اینی که تا حالا میزدم بشه همونی که توی ختنه سرون پسر حاج فلانی میزدم. اینطوری دیگه آبرویی برام نمیموند و بعید نبود که ارباب عذرم رو بخواد و چیزی که بهم نده هیچ، اونچه رو هم که داده پس بگیره. حتم کردم توی گنجه ای که پیشکار خمره رو از اونجا آورده بود باید خمره های دیگه ای هم باشه. فرز پا شدم و رفتم سراغ گنجه. تموم تنم از ترس خالی بودنش خیس عرق شده بود. در گنجه رو باز کردم به امید یه خمره ی دیگه. ولی غیر از سیاهی هیچی نبود توی اون گنجه. حتی دستم رو چندبار داخلش تکون دادم، بلکه چیزی پیدا کنم. نبود که نبود. لرزه افتاد به تموم تنم.
همونوقت صدای پیشکار رو شنفتم. برگشتم. ایستاده بود دم در. با همون حس و حال و احترام همیشگی گفت: دنبال چیزی میگردین استاد محمد؟
ترسیده و با صدای لرزون گفتم: خمره…خمره…
نگاهش رفت طرف خمره. گفتم: خالیه. اومدم یکی دیگه بردارم. نیست. یکی دیگه بیار برام، تا نخورم نمیتونم ساز دست بگیرم!
پیشکار خنده ی مرموزی کرد و گفت: فقط همین یک خمره وجود داره! قرنهاست که همینه!
با وحشت گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ من همه اش رو تموم کردم. اگه میدونستم روزی یک جرعه بیشتر مزمزه نمیکردم.
پیشکار باز خندید و گفت: بالاخره دیر یا زود یک روزی تموم میشد.
با عجز گفتم: حالا چکار کنم؟
گفت: هیچی! پرش میکنیم باز.
خوشحال گفتم: چرا از اول نگفتی؟ یعنی بازم هست؟
سرش رو تکون داد و گفت: نه خیر استاد. شما باید پرش کنین. همونطور که استادهای قبل از شما پرش کردند!
گفتم: آخه من شراب صد ساله از کجا بیارم که این خمره رو پر کنم؟ استادهای قبلی حتما از قبل خبر داشتن و واسه پر کردن خمره جایی رو زیر سر گذاشته بودن. من که بی اطلاع اومدم اینجا!
پیشکار اینبار خنده اش رو خورد و گفت: اونها هم خبر نداشتن! خمره رو با خون خودشون پر کردن، همونطور که قبلیها پر کرده بودن و اونها خوردن. حالا نوبت شماست، با خون خودت پرش میکنی، من درش رو میبندم و باز خمره میره جایی که صدها سال اونجا بوده، یعنی توی گنجه!
بعد هم یه نیشتر از جیبش درآورد. گذاشت توی سینی کنار خمره و از اتاق رفت بیرون و در رو بست.
با صدای بستن در از خواب پریدم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…