قسمت ۱۳۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۷ (قسمت هزار و سیصد و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
نمیدونم اون شب چقدر ساز زدم. همینقدر میدونم که اینقدر نواختم تا بیهوش شدم.
با صدای پیشکار از خواب بیدار شدم.
استاد محمد… استاد محمد…
چشم واز کردم. اتاق پنجره ای به بیرون نداشت که ملتفت بشم چه وقت از روزه. پا شدم و نشستم. توی یه رختخواب حریر بودم که نمیدونم با چه پَری پُر شده بود که اینقدر نرم و راحت بود. گفتم: یادم نمیاد این رختخواب رو پهن کرده باشم!
همینطور که قالی کف اتاق رو که از پایکوبی من سر به سر شده بود و تابیده بود رو صاف میکرد گفت: دیدم روی زمین خوابتون برده، براتون پهن کردم. صداتون کردم، خواب و بیدار، چهار دست و پا خزیدین زیر لحاف.
اینهایی که پیشکار میگفت رو یادم نمی اومد! گفتم: چه وقته روزه؟
لبخندی کشدار نقش بست روی صورتش و گفت: سایه ی دیوارهای بلند منزل کوتاه شده. هر لحظه امر کنین ناهار رو میارم خدمتتون.
فکر نمیکردم اینقدر خوابیده باشم. یه درد خفیفی، همراه با رخوت توی تنم حس میکردم و سرم سنگین بود. حتم کردم از پایکوبی دیشبه. یادم به خمره افتاد. تندی کنار تشکچه رو نگاه کردم که نکنه دیشب که از خود بیخود بودم سهوا دست یا پام بهش خورده باشه و شکسته باشه! نبود! فرز دور اتاق رو با چشم گشتم.
انگار پیشکار فکرم رو خونده باشه و حرف به زبون نیومده رو شنفته باشه، رفت پرده ی کنار اتاق رو پس کرد و از پشتش سینی رو کشید بیرون. خمره و قدح سر جاشون بود و سالم. آورد گذاشت کنار تشکچه. یه نفس راحتی کشیدم.
گفت: نفرمودین. چه وقت ناهار رو بیارم؟
گفتم: قبلش بگو مستراح کجاست. آدمی که تنگش گرفته ملتفت گشنگی و تشنگیش نیست.
قد بلندش که با اون ردای زردوز بلندتر هم به نظر میرسید رو خم کرد و گفت: تشریف بیارین استاد محمد. راه رو بهتون نشون میدم.
پا شدم و همراهش رفتم. وسط دالون ایستاد. دست توی جیب رداش کرد و دسته کلیدی که کلیدهای زیادی داشت رو درآورد. یکی از کلیدها رو جدا کرد و قفل دری که جلوش ایستاده بود رو باز کرد و رفت داخل. دنبالش رفتم. پشت اون در دالون دیگه ای بود که انتهاش دری رو میدیدم که آفتاب از لای درزش نشت کرده بود توی سیاهی دالون. بازش کرد. چند پله رفتیم پایین و وارد حیاط شدیم. دور تا دور حیاط دیفالهای بلندی بود که نه دری داشتن و نه پنجره ای! تنها دری که به این حیاط راه داشت همینی بود که ما ازش اومده بودیم. وسط حیاط یه حوض گرد بزرگ پر آب بود و یه درخت کاج سر به فلک کشیده وسط حیاط نزدیک حوض.
اشاره کرد به گوشه ی حیاط. مستراح اونجا بود. گفت: آفتابه رو پر کردم گذاشتم داخل. همینجا منتظر میمونم که برگردین!
گفتم: نگران نباشین. بچه بودم که ننه ی خدابیامرزم قضای حاجت رو یادم داد! مشکلی پیش نمیاد.
خندید. گفت: من فقط انجام وظیفه میکنم به دستور ارباب.
گفتم: این خونه همین یه حیاط اندرونی رو داره؟
گفت: دوتاست. این یکی در اختیار شماست!
با اینکه با عزت و احترام باهام حرف میزد و همه چیز برام محیا بود، ولی یه حس زندونی بودن با این حد و حدودی که پیشکار برام تعیین میکرد و حضور همیشگیش بهم دست میداد.
تا وقتی برگشتیم توی اتاق همه اش داشتم به همین چیزها فکر میکردم و یه طورایی فکرش آزارم میداد. ولی همینکه چشمم به خمره افتاد همه چیز یادم رفت.
پیشکار رو فرستادم که ناهار رو بیاره و خودم رفتم سراغ خمره و قدح رو نصفه کردم و جرعه جرعه مزه اش کردم. باز حس اربابی اومد سراغم!
ناهار رو که خوردم باز دست به ساز شدم. عجیب بود این شراب کهنه. کاری باهام میکرد که خودم هم ملتفتش نبودم. فقط میدیدم که هربار دستم به ساز میره آهنگی میزنم که تا اون لحظه خودم هم نشنفته بودم و نمیدونستم که حتی این آهنگ رو بلدم! انگار آهنگهای گمشده و فراموش شده ی هزاران سال قبل رو تبدیل کرده بودن به شراب و همینکه جرعه ای ازش میخوردم اونها رو از توی وجودم میکشید بیرون و میفرستاد به سرپنجه هام و صداش از سازم میزد بیرون!
تا شب، یه نفس و بی وقفه نواختم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…