قسمت ۱۳۴۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۶ (قسمت هزار و سیصد و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
اینو گفت و رفت. همه چیز برام مبهم بود و مرموز. چرا این اربابی که تا حالا ندیده بودمش بایست میخواست بیام اینجا توی یه اتاق دربسته بشینم و شبانه روز ساز بزنم، بی اینکه کسی حتی صدای سازم رو توی این قلعه ی دور افتاده ی خالی بشنفه؟
دوری توی اتاق زدم و دقیق تر وراندازش کردم. به نظر همه چیز عادی بود، ولی علی رقم ظاهرش یه حس عجیبی داشتم. نشستم روی تشکچه ی زر دوز. برای من که همیشه روی زمین سفت نشسته بودم به غایت راحت بود. تازه داشتم ملتفت میشدم که اربابی که روی این تشکچه مینشسته چه حالی داشته. رفتار و منش پیشکار با من و طرز حرف زدنش هم بیشتر به این حسم دامن میزد. من بودم و یه قلعه ی اعیونی و پیشکاری که همه کاری واسه ام میکرد و یه مجمر پر از پول که توی صندوقخانه قایم کرده بودم و فقط خودم میدونستم کجاست. همه ی اینها باعث میشد که برای چند روز هم که شده توی تموم زندگیم، حس ارباب بودن داشته باشم!
پیشکار با یه خونچه وارد شد. سری به نشونه ی تعظیم خم کرد و طبق رو گذاشت جلوم. برنج بود و بره ی بریون و مخلفات. عطرش آدم سیر رو هم گشنه میکرد. طاقت نیاوردم. آستین بالا زدم و گفتم بسم الله و تکه ای از بره ی بریون رو کندم و به نیش کشیدم.
گفت: نوش جان استاد ممدتنبکی!
به نظرم چیزی که گفت نامأنوس بود! برازنده ی کسی نبود که حالا جای ارباب نشسته!
گفتم: البته بنده لیاقت لفظ استاد رو ندارم. ولی صدا کردن اسم این حقیر، در هیبت استاد، به همراه ممدتنبکی کمی ثقیل هست. کما اینکه الانم دستم به تاره، نه تنبک. برای راحتی شما و ارباب ترجیح میدم جور دیگه ای صدام کنین.
پیشکار رفت و پرده ای که گفته بود لحاف و تشک پشتش هست رو کنار زد. کنار رختخواب میون دیفال یک گنجه بود. درش رو باز کرد و یه خمره آورد بیرون. دستمالی از جیب درآورد و خاک زیادی که روی خمره بود رو پاک کرد و اومد پیش من. در خمره رو که با خمیر گرفته شده بود باز کرد و قدحی که توی طبق بود رو برداشت و پرش کرد. حتی بوش هم آدم رو مست میکرد، چه رسه به خودش.
قدح رو تعارفم کرد و گفت: شراب ناب صدساله هست استاد محمد! ارباب فقط برای مهمانهای خاص اجازه ی باز کردن در این خمره رو میدن. میل کنین که حتما پنجه های استاد که با این شراب به وجد اومده باشه، بر روی تار کاری میکنه کارستون!
قدح رو گرفتم. زیر لب گفتم: استاد محمد! برازنده اس!
بلند گفتم: به سلامتی ارباب.
قدح رو لاجرعه و یک نفس سرکشیدم. پیشکار لبخند زد.
حتم دارم شراب آسمونی که میگن همینه. به عمرم چنین چیزی نه خورده بودم، نه دیدم. ارباب آدم دست و دل وازیه که یک قدح از این شیره ی جان رو به کسی مثل من داده. امیدوارم وقت رفتن هم اجازه ی مزمزه کردن بدن که خاطره ی خوش در خدمت ارباب بودن رو زیر زبونم نگه داره مادام العمر.
سینی کوچکی که توی طبق بود رو برداشت و گذاشت کنار تشکچه. قدح و خمره رو گذاشت توی سینی و گفت: هرچند ارزش این خمره دست کمی نداره از اون مجمری که تقدیم شد، ولی ارباب امر کردن در مدتی که اینجا هستین این خمره پیشکش شماست. هرچقدر خواستین بنوشین. البته جسارت نباشه، اجازه ی بردنش به بیرون وجود نداره. تا هر وقتی که ساز میزنین و اینجا حضور دارین، این شراب هم خدمت شماست!
گل از گلم شکفت. گفتم: تشکر مخصوص من رو خدمت ارباب برسونین بابت این همه سخاوت.
با خوردن اون شراب حس غریبی پیدا کرده بودم. شومم رو که تموم کردم، پیشکار برگشت و طبق رو برد. نیم نگاهی به خمره کردم و یک جرعه ی دیگه ریختم و نوشیدم. بعد هم سازم رو برداشتم و شروع کردم. انگار این من نبودم که دستم به ساز بود. خودم این چیزی که میزدم رو تا حالا نشنفته بودم. دستم بی اختیار روی سیمها میلغزید و نوایی از ساز بلند میشد که من رو هم از خود بیخود میکرد.
انگار همه ی زمین و زمون به وجد اومده بودن. حتی نقشهای روی دیفال و استاد محمدهایی که توی آینه کاریها بودن هم میرقصیدن.
نمیدونم اون شب چقدر ساز زدم. همینقدر میدونم که اینقدر نواختم تا بیهوش شدم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…