قسمت ۱۳۴۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۵ (قسمت هزار و سیصد و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
سرم رو از کالسکه بیرون کردم. یه دشت بی انتها بود که یه خونه ی خیلی بزرگ مث قلعه وسطش بود. هیچ خونه یا آدم یا آبادی دیگه ای اونجا نبود!
همه ی راه رو توی تاریکی اومده بودیم و اصلا نمیدونستم کجاییم. در قلعه که رسید، ایستاد و پیاده شد و خودش در رو باز کرد. تو که رفتیم انتظار داشتم کلی خدم و حشم ببینم، یا حداقل یه دربون یا اسطبل دار که بیاد اسبهای کالسکه رو باز کنه و ببره. ولی خبری از کسی نبود. پیشکار خودش در قلعه رو بست و اسبها رو واز کرد و فرستاد طرف استطبل. بعد هم برگشت و پله گذاشت دم کالسکه، در رو باز کرد و گفت: خوش اومدین، بفرمایین پایین!
پیاده شدم. ظلمات بود و فقط با نور فانوسی که پیشکار از کالسکه باز کرده بود و توی دست داشت میشد چندمتر جلوتر رو دید.
گفتم: ارباب کجاست؟ بفرمایین ممد تنبکی اومده و مشتاق دیدار شماست و چند کلوم اختلاط محض آشنایی بیشتر.
گفت: ارباب هم به وقتش میاد. اجالتا بفرمایین اتاقتون رو نشونتون بدم، راه خستگی داره، تا کمی استراحت کنین، من هم شام رو میارم خدمتتون!
راه افتاد. پشت سرش رفتم. از دالون پیچ در پیچی گذشتیم که چند در بسته توش بود. هیچ صدایی نمی اومد غیر از صدای قدمهای من و پیشکار. از چندتا پله بالا و پایین رفتیم و وارد یک دالون دیگه شدیم. انتهای دالون، پیشکار دست کرد توی جیب ردای زردوزش و یک دسته کلید درآورد و دراتاق آخر رو باز کرد.
اشاره کرد. وارد شدم. فانوس رو گذاشت توی تاقچه ی بلند و بعد رفت سراغ یک یک تاقچه هایی که اونجا بود و فتیله ی چراغهای نفتی رو بالا کشید. اتاق بزرگی بود با در و دیوفال منقش و آینه کاری. چند تا قالی ابریشمی انداخته بودن کف و یه نشیمن بالای اتاق بود با تشکچه ی زر دوز و بالشت راحتی. به عمرم همچین اتاقی ندیده بودم! به یکی از دیفالهای اتاق یک در بود که چفت و بستش انداخته شده بود و یه قفل بزرگ هم زده بودن بهش.
پیشکار اشاره کرد به تشکچه و گفت: بفرمایین. تا استراحت کنین من برمیگردم خدمتتون. اگر خواستین بخوابین پشت اون پرده لحاف تشک راحتی هست. امر کنین براتون پهنش میکنم.
گفتم: نه! فعلا خواب به چشمم نمیاد.
گفت: پس من میرم که اشربه و اطعمه ای حاضر کنم. میرسم خدمتتون.
گفتم: یعنی آشپزباشی تازه میخواد حاضر کنه؟ کلفت و نوکر نداره ارباب؟
سرش رو آورد بالا و گفت: داره! ولی آشپزباشی و نوکر مخصوص شما بنده هستم. هرچیزی خواستین امر کنین، در اسرع وقت محیا میشه.
رفتم طرف دری که قفل بود توی اتاق. جلوش ایستادم و خیره شدم به قفلش. گفتم: اینجا همیشه همه ی درها قفله؟
گفت: نه! ولی این در همیشه قفله و باید قفل بمونه به دستور ارباب. شما هم کاری به اون در نداشته باشین. خیال کنین که نیست. بهتره نه زیاد نزدیکش بشین نه کنجکاوی کنین در این مورد. ارباب ناراحت میشن!
سری تکون دادم و اومدم اینطرف نشستم روی تشکچه و سازم رو هم گذاشتم کنار دستم.
گفتم: بعدش کجا باید بریم؟
گفت: جایی نباید بریم!
گفتم: انگار یادتون رفته. اومده بودم محض زدن ساز برای ارباب. کجا باید براشون ساز بزنم؟
گفت: همینجا. توی همین اتاق! همونجایی که نشستین!
گفتم: باشه! پس مهمونها میان توی اتاق. شام رو بخوریم تا نرسیدن.
گفت: الساعه حاضر میکنم میارم خدمتتون. ولی مهمونی قرار نیست بیاد. به دستور ارباب، شمایین و این اتاق. باید همینجایی که نشستین بشینین و ساز بزنین. فرقی نمیکنه چه وقت باشه، شب یا روز، هر موقع که حوصله ی نواختن دارین بزنین. هرچه بیشتر بزنین، ارباب بیشتر ازتون راضیه و حکما آخر کار دستخوش خوبی بهتون میده!
اینو گفت و رفت. همه چیز برام مبهم بود و مرموز. چرا این اربابی که تا حالا ندیده بودمش بایست میخواست بیام اینجا توی یه اتاق دربسته بشینم و شبانه روز ساز بزنم، بی اینکه کسی حتی صدای سازم رو توی این قلعه ی دور افتاده ی خالی بشنفه؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…