قسمت ۱۳۴۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۴ (قسمت هزار و سیصد و چهل و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
رفت و در کالسکه رو باز کرد و یه مِجری آورد بیرون. درش رو وا کرد. توش پر پول بود. بیشتر از پولی که تا حالا تو عمرم کار کرده بودم!
گفت: البته ارباب فرمودن ارزش هنر شما با این چیزا قابل قیاس نیست. هدیه ایه بابت وقتی که میزارین.
مونده بودم از این همه کمالات و فهم ارباب این پیشکار خوش پوش. پولی که بابت یه عمر کار تو عصاری و مطربی تو مجالس گرفته بودم این مقداری نمیشد که میخواست برای چند روز بهم بده.
گفتم: سخاوت اربابتون پیداست از این همه لطفی که به یه مطرب کوچه بازار داره! خیلیا هستن که از من استادترن.
گفت: حکما ارباب چیزی رو توی شما دیدن که در بقیه نبوده. وگرنه بنده رو مشخصا نمیفرستادن پی شما! این صندوقچه هم پیشکش هست و پیش پرداخت. به همین مقدار هم بعد از انجام کار تقدیم میشه خدمتتون.
تا حالا کسی با این عزت باهام حرف نزده بود و رفتار نکرده بود. درست عین اعیون و اشراف زاده ها با من شاگرد عصار مطرب حرف میزد.
در مجری رو بست و گذاشت داخل کالسکه و بعد خودش با احترام کنار در کالسکه ایستاد و با دست اشاره کرد و گفت: منت میگذارین و سوار بشین؟
رفتم جلو و توی کالسکه رو سرک کشیدم. هیچکس نبود. گفتم: خالیه؟
گفت: مخصوص شماست!
سوار شدم. رفت در خونه ام. خودش راه رو بلد بود! رفتم توی خونه و رخت و ردای نو پوشیدم. به مادر بچه هام سفارش کردم و گفتم که چند روزی میرم برای یک اربابی ساز بزنم. حواسش به خودش و بچه ها باشه. از توی مجمر هم به قدر کفایت که بتونه تو این مدت زندگی رو بی کم و کاست اداره کنه پول دادم بهش و مابقی رو هم بردم توی صندوقخانه و یک جای امن قایم کردم. مادر بچه ها دل ناگرونی میکرد. ملتفتش کردم که این چند روز رو تحمل کنه، به اندازه چندین سال که واسه هر کس و ناکسی ساز بزنم و توی عصاری خرحمالی کنم پول دستم میاد و مابقی عمر رو کنارشون میمونم و فقط واسه ی اونها و دل خودم ساز میزنم و بس. بالاخره رضایت داد. صورت بچه ها و پیشونی زنم رو بوسیدم، ساز رو برداشتم و راه افتادم.
اونم از زیر قرآن ردم کرد و وقتی که کالسکه راه افتاد و سرم رو از پنجره بیرون کردم دیدم کاسه ی آب رو ریخت پشت سرم. چشماش رو نمیدیدم تو تاریکی و نگرونیش رو دورادور حس میکردم!
کالسکه از کوچه ها رد شد از شهر رفت بیرون. سرم رو بیرون کردم و از پیشکار پرسیدم: خونه ی ارباب کجاست؟
گفت: توی ییلاق بیرون شهر. میرسیم تا دو ساعت دیگه!
توی راه همش به فکر ارباب بودم. دوست داشتم هرچه زودتر ببینم کیه و چه شکلیه. ساز زدن من رو میخواد واسه ی چی؟ اونم برای چند روز!
نصف شب بود که کالسکه ایستاد. پیشکار گفت: رسیدیم.
سرم رو از کالسکه بیرون کردم. یه دشت بی انتها بود که یه خونه ی خیلی بزرگ مث قلعه وسطش بود. هیچ خونه یا آدم یا آبادی دیگه ای اونجا نبود!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…