🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۱ (قسمت هزار و سیصد و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
پا شدم و رفتم جلوی گاری نشستم کنار مانس شاهین. نگاهی بهم انداخت و گفت: هان خاتون؟ چرا پا شدی راه افتادی؟ بهتری؟
گفتم: بهترم.
بقیه جلوتر میرفتن و گاری ما آخر بود. شیرو اون جلو با دوتا سگی که اینها داشتن جفت شده بود و سه تایی از کنار جعده بو میکشیدن و تند تند میرفتن.
گفتم: خسته بود شیوا، خوابش برده. خسته شدم از تنهایی گفتم بیام پیشت حوصله ات سر نره!
گفت: عادت نداری به حرکت گاری، اگر نه تو هم هفت کله خوابت میبرد. فعلا جایی وانمیستیم تا ظهر.
آروم بود و با طمئنینه حرف میزد. مث شیوا. هر کی میدید خیال نمیکرد این آدم، همونی باشه که دیشب ساز به دست همه ی این آدما رو به رقص وا داشته. صورت کشیده ی استخونی داشت و صورت آفتاب سوخته. نگام افتاد به دستش که یه ترکه ی تر دراز توش بود و هر از گاهی یه ضربه ی آروم میزد به کفل یابوها که بدونن یکی پشت سرشون نشسته و حواسش بهشون هست. یه زخم به قاعده ی یک انگشت پشت دستش بود. درست از بالای شست دست راستش تا روی انگشت اشاره.
گفتم: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
صورتش رو گردوند طرفم، ولی چشماش رو دوخته بود به جعده. گفت: تو بپرس. گیرم که ناراحت بشم. کم اون ناراحتی که من واسه تو درست کردم.
گفتم: نارحتی درست نکردی مانس شاهین. سبب خیر شدی برام. تا حالاش که به خیر گذشته و خبری از خان نشده. بعدش هم ایشالا طوری نمیشه.
گفت: چی میخواستی بگی؟
یه نگاهی به پشت گاری انداختم. شیوا خواب بود و خزیده بود روی تشک کف گاری.
گفتم: ببینم هیچ وقت شده شیوا کف دست شماها رو هم بخونه؟
چند لحظه ای مکث کرد و جواب نداد. با چوب زد پشت حیوونها و گفت: مثلا کف دست کی؟
گفتم: مثلا خود تو. خیال میکنی کف بینیهاش راسته؟ شده برات بخونه و بگه فلان اتفاق برات میوفته و بیوفته؟ میدونی. میخوام ببینم اگه کفم رو بخونه میتونه ملتفت بشه بعدا چی به سرم میاد یا نه.
گفت: خونده واسم. خوبم خونده، وگرنه حالا من نه مانس شاهین بودم، نه اینجا نشسته بودم رو این نشیمنگاه کنار تو که این سوالها رو ازم بپرسی!!
نگاش کردم. رفته بود تو هم و چشماش خسته تر از قبل زل زده بود به جعده.
گفتم: خیال نداشتم ناراحتت کنم. فقط دوست دارم زودتر بیدار بشه و اینبار که نگاه میکنه به کف دستم و پیشونیم ببینه چی اومده تو طالعم.
گفت: نه. تقصیر تو نیس. به خود نگیر. من سالهاس که پشت این گاری، مسافرم. از این ده به اون ده میرم و از این شهر به اون شهر. نگام به کف جعده اس و منتظرم که یه روزی بالاخره این سفر تموم بشه، همونطوری که شیوا وقتی کف دستمو خوند بهم گفت! میخواستم شروع نکرده تمومش کنم. ولی سر به زنگاه سر و کله ی شیوا پیدا شد و نگذاشت. انداختم تو این راه و حالا چند ساله منتظر فالیم که برام خونده. حتمی هنوز وقتش نرسیده. من به حرفش اعتماد دارم.
با تعجب نگاش کردم. گفتم: ملتفت حرفات نشدم. شماها که همتون همیشه خونه به دوشین و نصف عمرتون رو توی راه. چه فرقی داری تو با بقیه ی اینها؟ همتون مسافرین. حالا به من بگی مسافر که تازه همراتون شدم یه حرفی.
یه آهی کشید و گفت: نه خاتون. منم اولش مث تو بودم. خونه و زندگی داشتم. زن و دوتا بچه. چند سال بیشتر نیس که شدم مسافر و همراه اینا کولی و خونه به دوش!!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…