قسمت ۱۳۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۴۰ (قسمت هزار و سیصد و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
حتی از خسرو!!!
قبیله ی کولیا چهادره نفری بودن ریز و درشتشون. سه تا خونواده و شیوا و مانس شاهین که این دوتا عذب مونده بودن.
راهی که پیش گرفتن خلاف راهی بود که همیشه رفته بودیم شهر به عمارت برزو و برگشته بودیم. دفعه ی اولی بود که از اینور میرفتم. کف گاری یه تشک انداخته بودن واسه من که سفت نباشه زیر کمرم و یکسری خرده ریز دیگه که مربوط به شیوا بود. چادری که وقتی جایی اطراق میکردن واسه ی شیوا علم میکردن و میشد خونه اش رو حالا کشیده بودن رو سر گاری و شده بود سقف و دیفال که باد و بارون بهمون نخوره.
مانس شاهین گاری رو میروند و شیوا هم جفت من اونور گاری لم داده بود روی یه پشتی که پیدا بود همیشه وقت کوچ زیر دستشه.
خورشید که اومد بالا و خیالم راحت شد که به اندازه از ولایت دور شدیم، حالم بهتر شد. پته ی چادر رو از عقب گاری پس کردم و به راهی که اومده بودیم چشم دوختم. خبری نبود. فقط ما بودیم که توی این راه داشتیم پیش میرفتیم.
شیوا توی تلو تلوی گاری دستش رو گذاشته بود زیر سرش و رفته بود تو چرت.
آروم گفتم: شیوا…
همونطور که چشماش بسته بود و پیدا بود تو خواب و بیداریه گفت: هووم.
گفتم: حالا اگه میخوای کف دستم رو بخونی طوری نیس.
زیر زبونی گفت: بخوای خاتون. سر وقتش واسه ات میخونم.
گفتم: آخه میدونی چیه؟ میخوام بدونم الان باز طالعم توفیری کرده با سابق یا نه. خودم که خیال میکنم خیلی فرق داره با قبل. حسم داره بهم میگه. اصلا یه احساس سبکی زیادی دارم. خیال کن یه بار بزرگی رو دوشم بوده که بعد از سالها گذاشتمش زمین. میدونی، یه احساس خاصی دارم، گل تو باغچه چه شکلیه وسط تابستون بعد از یه عالمه تشنگی؟ حال نداره و پیر شده، بعد عصری که میشه سیرابش که میکنی و هوا رو به خنکون میره، یهو سرحال میشه، قدش راست میشه و گلاش واز. منم همون حالم الان. احساس میکنم تازه داره گلم وا میشه و قامتم راست. میشنفی؟
شیوا همونطوری که دستش زیر سرش بود داشت خر خر میکرد. خواب بود. خیال نکنم حرفام رو میشنفت.
پا شدم و رفتم جلوی گاری نشستم کنار مانس شاهین…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…