قسمت ۱۳۳۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۹ (قسمت هزار و سیصد و سی و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: من دیگه قلعه نمیرم. همراه شما میام!
شیوا با تعجب نگام کرد. گفت: همراه ما؟
سر تکون دادم. گفت: حالا لج کردی باهاش اوقاتت تلخه. یه چرت بزن اعصابت بیاد سر جاش، حتم دارم تصمیمت عوض میشه.
گفتم: نه! دیگه بسمه هرچی خواب بودم یه عمر. تازه بیدار شدم. دیگه برنمیگردم تو اون قلعه. میام همراتون.
شیوا رفت تو فکر. بعد نگاش رو دوخت تو نگام و گفت: توی اومدنت همراه ما حرفی نیس. تا هرکجا بخوای بیای قدمت به چشم. تو گاری من اندازه ی تو هم جا هست. ولی پی اینو باید به خودت بمالی که این خان ازخودراضی که من دیدم پاشه ردت رو بزنه و یه کاره بیوفته دنبالت که برت گردونه و اذیتت کنه. تو هم که یه سنی ازت گذشته و بدنت هم خسته اس، علی الخصوص با اون دسته گلی که مانس شاهین به آب داد. توانش رو داری با این اوصاف؟
با همه ی دردی که تو کمرم داشتم و ذوق ذوقی که پاهام میکرد، خودمو از رو تشک کشیدم اینور و با یه دست سر تشک رو گرفتم و از وسط تاش کردم. گفتم: میبینی که، از پس خودم برمیام تا حدی. کسی که عمرش رو توی عمارت پای برزو خان گذاشته و دووم آورده، حتمی بعد از اینم بی برزو دووم میاره. من تصمیمم رو گرفتم. سالهای سال واسه اینکه خودم بمونم، هرکی سر رام سبز شد رو تاروندم، غافل از اینکه خودم بایست میرفتم، گاسم خیلی زودتر از اینها. خیال میکردم بمونم یه روزی خسرو ملتفت میشه که پسرمه، یا بالاخره میاد اون روزی که مهرم میوفته به دل برزو و باز برمیگردیم سر خونه ی اول، همون روزی که منو تو این قلعه دید. واسه همینا با خیلیا جنگیدم، خیلیا رو از سر راه ورداشتم یا آواره کردم. غافل بودم آبجی، غافل از اینکه اون روزا و اون برزو خان دیگه تموم شد. حتی خود من دیگه اون آدم نیستم. فقط دارم با خیال این چیزا خودمو مشغول میکنم. حالا هم اگه اسباب مزاحمت و سربار شما هستم بگو بی رودربایستی. راهمو کج میکنم و از یور دیگه میرم. گاسم از همون راهی که مرضیه رفت!
شیوا که با طمئنینه داشت نگام میکرد گفت: مزاحمتی واسه ما نیس خاتون. گفتم که گاریم جا داره واسه ات. میرم بگم زودتر چادرا رو جمع کنن. هرچی زودتر بریم، بهتر.
پا شد و از چادر رفت بیرون. صداش رو میشنفتم که با همون زبون عجیب و غریب با اهل قبلیله اش حرف میزد.
دستم رو گرفتم به تیرک چادر و به زحمت بلند شدم. رفتم دم در. مانس شاهین که داشت باری که سوار قاطر کرده بود رو با طناف محکم میکرد، تا چشمش بهم افتاد طناف رو ول کرد، یه نگاهی به دور و برش کرد و چوبی که کنار پاش افتاده بود رو زمین رو ورداشت و اومد طرفم. حتم دارم همونی بود که کمرم رو باهاش ناقص کرده بود.
ترسیدم. خودمو کشیدم عقب. نزدیک که شد با خجالت نگام کرد، چوب دستش رو دراز کرد طرفم و گفت: میبخشی خاتون. تو تاریکی ندیدم تویی که چوبدستم رو روت بلند کردم. وگرنه من تو عمرم دست رو هیچ زنی بلند نکردم، چه رسه به اینکه بخوام با چوب بزنمش.
گفتم: تقصیر تو نیس مانس شاهین. خودمم بایست حواسمو جمع میکردم.
چوب رو گرفت طرفم. گفت: بگیر فعلا عصای دستت باشه. هر وقت هم خواستی با همین میتونی حسابت رو باهام صاف کنی که ازم کینه ای به دلت نمونه. من راضی ام.
گفتم: با اون سازی که زدی حسابمون رو باهم صاف کردی. برو. من ازت کینه ای ندارم.
کف دستهاش رو جلوی صورتش گذاشت به هم و سرش رو خم کرد. گفت: خدا بهت سلامتی بده. ممنونم.
بعد هم دوید طرف قاطرش و مشغول کارش شد. همونجا یه تخته سنگ پسدا کردم و نشستم. شیرو هم نمیدونم از کجا پیداش شد و خوابید پیش پام.
به ساعت نکشیده بود که همه چی رو جمع کرده بودن و آماده رفتن بودن. شیوا اومد دستم رو گرفت و برد کنار گاری خودش. قبل از اینکه سوار بشیم گفت: فکرات رو درست و حسابی کردی؟ مطمئنی؟
گفتم: مطئنم.
خندید. کمک کرد سوار گاری شدم و راه افتادیم. تا سپیده بزنه چند فرسخ از ولایت دور شده بودیم. میدونی خواهر، یه حس رهایی عجیبی داشتم. هیچوقت فکرش رو نمیکردم که بتونم از قلعه و عمارت و ولایت، با همه ی آدماش دل بکنم. ولی اون ضربه ای که مانس شاهین بهم زد باعث شد که یه باره همه چیز برام رنگ دیگه ای بگیره. ضربه ی چوبش رو نمیگم. ضربه ای که با اون ساز و نوای عجیبش و با رقص کولیها میون اون چادر سیاه، به روحم زد و منو از خود بیخود کرد و حالیم شد که میشه از تموم هرچی که هست دل برید و پرید و رفت. حتی از خسرو!!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…