🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۷ (قسمت هزار و سیصد و سی و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو که رنگش شده بود عینهو لبوی پخته اومد جلو و نفس به نفس شیوا، زل زد تو چشماش و با غیظ گفت: وقتی که خان امر میکنه، حتی اگه عزارئیل یقه ات رو گرفته و میخواد ریق رحمت رو بریزه تو حلقت بایست بهش بگی دست نگهدار، بیای حرف رو بشنفی، بعد اگه من اجازه دادم بری جونت رو بدی بهش! چرا؟ چون اینجایی که اومدی وایسادی و سرخود این چادرای پیزوری رو علم کردی، مال خانه، ملک خانه. بخوای توش نفس هم بکشی بایست با اجازه ی من باشه، چه رسه به راه رفتن و مطربی کردن و پا رو زمین کوفتن. کسی که میاد تو ملک و محدوده ی خان، دیگه صاحب اختیار خودش نیس. جزو مایملک خانه. ملتفت شدی؟ خوب شد این سگه اومد اینقدر واق زد که مجبور بشم دنبالش راه بیوفتم و ببینم اینجا چه خبره. وگرنه اگه توی غربتی اومده بودی توی قلعه محض حرف و مذاکره بعید نبود گول شکل و ظاهرت رو بخورم و باهات توافق کنم که بمونی اینجا! ولی حالا دیگه حساب کار اومد دستم. همین الان بساطتتون رو جمع میکنین و میرین از ده بیرون. شیر فهم شد؟
دلم نمیخواست شیوا از اینجا بره. قبلترش داشتم به این فکر میکردم که چه خوب میشه اینا بمونن اینجا. اگه جاگیر بشن منم دیگه برنمیگردم شهر به عمارت خان. همینجا یه آلونکی علم میکنم کنار اینا. میمونم و یه باغ واسه خودم آباد میکنم تو ولایت و نمیزارم مابقی عمرم بیخود با دلمردگی هدر بره! ولی باز برزو اومده بود و سر هیچی داشت بیخود این آرزوی آخرم رو هم به باد میداد.
یه تکونی خوردم که از جام بلند شم. نشد. درد پیچید تو کمرم و پاهام سر شد. یه آخی کردم و گفتم: مسبب این اوضاع منم برزو خان. تقصیر من شد که بی وقت و بی هوا یهو کمرم گرفت و زمین گیر شدم. وگرنه این بنده خداها بی تقصیرن. گفتم از قلعه ی برزو خان اومدم، دیدن منو تو این حال و روز تنها بزارن بی احترامیه به شما. نخواستن این درد مایه ی دلخوری بشه براتون. خیال کردن چون من پیغوم شما رو آوردم، مهمم براتون. خواستن منو خوشحال کنن که یعنی شما رو خوشحال کرده باشن!
برزو باز چشماش رو تنگ کرد و اومد طرف من. گفت: تو رو راست نیستی حلیمه! اون از یهو گم شدن اون دختره، اینم از اومدنت اینجا و گرفتن یهویی کمرت! نمیدونم چرا هرچیزی به تو خط و ربطی داره سرانجامش میشه یهو میشه ناسرانجامی و بدبیاری! من گوشم از این حرفا و دروغایی که میگی پره. دیگه حنات پیشم رنگی نداره. پاشو راه بیوفت و بیخود خودتو نچسبون به این تشک که باورم نمیشه چیزیت باشه!
بعد هم رو کرد به شیوا و گفت: تا میرسم تو قلعه، بایست جمع کرده باشین و رفته باشین. وگرنه فردا صبح میگم آدمام بیان خودتونو قاطی این آشغالاتون با هم جمع کنن!
شیوا خواست حرفی بزنه، نگذاشتم. بلند برزو رو صدا کردم. نگاش برگشت طرفم. دستمو انداختم به یقه ام و رختم رو از پشت جر دادم. تا خواست حرفی بزنه برگشتم و کمرم رو نشونش دادم و گفتم: میبینی؟ یا بازم باورت نمیاد؟ این سرخی و کبودی رو میبینی؟ مرحم روش رو چطور؟ اون کبودی نتیجه ی فرمون نابجای توئه، اون مرحمم نتیجه ی مهربونی و دلسوزی اینا. میخوای برن؟ اونم تو تاریکی که یه بلایی مث اینکه سر من اومد سر اینا هم بیاد؟ باشه. منم باهاشون میرم. اگه میخوای بازم دستور بده و امر کن. ولی من یکی دیگه گوش نمیکنم….
برزو عصبانی اومد جلو و یهو…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…