قسمت ۱۳۳۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۴ (قسمت هزار و سیصد و سی و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
چند لحظه بعد در چادر کنار رفت و ریز و درشت اومدن توی چادر و دور تا دور نشستن. از اینکه من درازکش بودم و اونها نشسته خجالت میکشیدم. گاس واسه همین بود که شیوا اومد و نشست کنار رختخواب من.
آروم بهش گفتم: چی بهش گفتی؟ اصلا به چه زبونی حرف میزنی با اینا؟
میدونی خواهر، شک کرده بودم بهشون که نکنه اینا هم از لشکر همون از مابهترونن و منو تک و تنها گیر آوردن که بلایی سرم بیارن. اون از ضربه ای که بهم زدن و ناکارم کردن، اینم از این رفتار مشکوک و حرف زدنشون که به آدمیزاد نمیخورد!
شیوا با اون چشمهای درشت سیاهش برگشت نگام کرد و گفت: این زبون مخصوص ماهاست. بلد نیسی که بتونی سردربیاری!
با این حرفش باز ظنم بهشون بیشتر شد. گفت: حالا ملتفت میشی چی بهش گفتم!
رو کرد به مانس شاهین و باز به همون زبون غیرآدمیزادی یه چیزی بهش گفت. مانس شاهین یه چیزی شبیه قالیچه گوله شده که دستش بود رو گذاشت جلوش و وازش کرد. قالیچه که واشد یه چیزی شبیه ساز وسطش بود. برش داشت و خودش نشست روی قالیچه. چندباری دلنگ و دولونگ کرد و بعد شروع کرد سیمهای اون ساز رو سفت و شل کردن.
رو کردم به شیوا و گفتم: میخوای چکار کنی؟
گفت: یکم دندون سر جیگر بزار خاتون ملتفت میشی. میخوام حالتو خوب کنم که یکم فکر و خیال اون قلعه و خان رو نکنی. اگه خواهانت باشه برزو خان که میاد سراغت!
باز ظنم به این کولیا بیشتر شد خواهر. کاراشون به قیاس، عینهو اجنه بود. شنفته بودم اجنه هم جمع میشن تو حموم و بزن و بکوب راه میندازن. حالا حتمی حموم رو که سیل برده بود چاره ای نداشتن و میخواستن اینجا، توی چادر، جلوی من بساطشون رو راه بندازن که منم قاطی خودشون کنن!
خواستم یه بهونه جور کنم. گفتم: از قدیم و ندیم به ما گفتن این چیزا حرومه. آخر و عاقبت نداره!
شیوا یه طور مسخره ای نگام کرد. گفت: واسه ی چی؟
گفتم: میگن همینکه دست به ساز بره، یه جنه به اسم قفندر، میاد تو و غیرت رو از آدم میگیره! تو میخوای من بی غیرت بشم که سراغ خان نرم، هان؟
یه پوسخندی اومد رو لبش و گفت: تا یاد دارم ما کولیا این ساز همدم همیشگیمون بوده، بی غیرتی هم ندیدیم از زن و مردمون!
بعد چشمش رو بست و بلند گفت: بزن مانس شاهین.
مانس شاهین هم چشماش رو بست و شروع کرد با انگشتهاش زدن روی سیمهای سازش.
انگار خواهر اون انگشتا همینکه روی سیمها مینشست جادو میکرد! نوایی بلند شد که تا حالا نشنفته بودم. آدمو از خود بیخود میکرد.
چند لحظه بعد همه ی اونهایی که توی چادر بودن، عین سحر شده ها داشتن با یه حال غریبی میرقصیدن.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…