قسمت ۱۳۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۳ (قسمت هزار و سیصد و سی و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: نیومده بودم که زاغ سیاهتونو چوب بزنم. اومدم پیغوم خان رو بدم و برم که زدین زمین گیرم کردین.
گفت: مگه روز رو ازت گرفته بودن که تو تاریکی راه افتادی؟
گفتم: میخواستم صبح بیام، ولی خان تا پیغومت رو شنفت مث شاش دست پاچه شد، گفت همین امشب بزرگ قبیله تون رو ببرم پیشش. خدا ازش نگذره، نه اون، نه کسی که به این روزم انداخت. دیگه راه نمیتونم برم، بعید میدونم تا فردا این درد خوب بشه و بتونم سرپا بایستم.
همونطور که ضمادی که درست کرده بود رو میمالید به پشتم گفت: اینی که دارم میزنم به کمرت معجزه میکنه. شک نکن که تا صبح اثری از آثار چوبی که خوردی نمیمونه. میشی مث روز اول. من درآوردی نیس، نسل به نسل از اجدادمون توی هند گشته تا رسیده به من.
کارش تموم شد، یه تیکه پارچه ورداشت گذاشت روی کمرم درست همونجایی که مرهم رو گذاشته بود. رختم رو داد پایین و اومد اونور نشست کنار منقل. زل زدم بهش و خوب رفتم تو بحر قیافه اش. همچین بی ربط هم نمیگفت. حالا که نگاه میکردم خیلی شبیه زنهای هندی بود. چشمهای درشت داشت و پوست تیره ی گندمی با موهای سیاه لخت. خط و خالی هم که روی چونه اش و پیشونیش زده بود بیشتر اونو شبیه هندیها میکرد.
گفت: خب؟ میگفتی! خان چی جواب داد؟
گفتم: جواب نداد. فقط گفت بزرگتون بره پیشش. همین.
یهو یادم افتاد به شیرو. گفتم: سگم کجاست؟ نکنه اونم زدین ناقصش کردین؟
خندید. گفت: چوب رو که دیده بود دست مانس شاهین، یکم دندون نشون داده بود، ولی همینکه دیده بود تو کتک خوردی، در رفته بود. سگت خلق و خوی آدما رو داره! وفا نداره.
ناراحت شدم از این حرفش. گاسم ناراحتیم از دست شیرو بود که با حرف زنک نمود پیدا کرده بود.
گفت: اسمت رو نگفتی ننه.
یه آهی کشیدم و گفتم: اسمم به چه کارت میاد؟ همه صدام میکنن خاتون، تو هم همین صدام کن.
باز خندید. اومد جلوتر. دستم رو گرفت و انگشتام رو وا کرد. گفت: میخوام کف دستت رو بخونم. بدونم اسمت چیه بیشتر به کارم میاد.
دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و انگشتهام رو مشت کردم. گفتم: اسمم حلیمه است، ولی نمیخوام کفم رو بخونی.
نیم خیز شدم. گفتم: بایست برم قلعه سراغ برزو خان. نگرونم میشه ببینه برنگشتم.
اینبار بلند زد زیر خنده. گفت: کی نگرانت میشه؟ برزو خان؟
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: خنده ات واسه چیه؟ آره برزو خان. همونی که گفته پیغوم بیارم برا شما. چشم به راهمه تا برگردم. دلواپس میشه…
همونطور که میخندید گفت: کف دستت رو ازم میقاپی، ولی پیشونیت رو که نمیتونی ازم پنهون کنی! برزو خان پی ات نمیاد که هیچ، خیالیش هم نیس از اینکه نیستی!
نمیدونی خواهر، از این حرفش اینقدر نارحت شدم که دلم میخواست همونجا بشینم و زار بزنم! راستش بیشتر ناراحتیم هم از این بود که یه غریبه اون چیزی رو که سالها بود تو دلم واسه خودم نگه داشته بودم و جلوی هیچکی، حتی خودمم به رو نیاورده بودم، رک و پوستکنده جلوی خودم میگفت. انگار کن یهو جلوی یه غریبه لختت کنن. چه حالی داری از شرم و ناراحتی؟ من همون حال بودم.
گفت: بمون همینجا، ببین میاد سراغت یا نه!
بعد هم بلند صدا کرد: مانس شاهین…
مانس شاهین پت ی چادر رو پس کرد. گفت: بله شیوا خانوم…
شیوا به یه زبونی که حالیم نمیشد و تا حالا نشنفته بودم یه چیزایی به مانس شاهین گفت. اونم سر تکون داد و رفت.
چند لحظه بعد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…