قسمت ۱۳۳۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۱ (قسمت هزار و سیصد و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
خواستم برم جلو، شیرو اومد جلوم وایساد. میخواست از این جلوتر نرم!
چخش کردم و چشم غره رفتم بهش که ساکت بمونه و آروم یه طوریکه ملتفت نشن رفتم جلوتر و پشت یه بلندی که مث یه تپه ی کوچیک بود خیز گرفتم و درازکش شدم روی زمین. شیرو هم اومد کنارم همونجا پایین پام نشست. میون چادراشون یه آتیش درست کرده بودن و دور نشسته بودن، انگار کن مشغول کاری باشن! اون زنک که کف بینی میکرد، یه چیزایی میگفت و بقیه پشت سرش تکرار میکردن. حالیم نمیشد چی میگن. انگار با یه زبون دیگه حرف میزدن! یهو سگهاشون شروع کردن به پارس کردن و بعد یکی از مردا پا شد از کنار آتیش رفت.
با صدای پارس سگهای اونها شیرو، نیم خیز شد و شروع کر به خُر خُر کردن.
همونطور درازکش برگشتم طرف شیرو و بهش تشر رفتم که ساکت باشه. یهو یه درد عجیبی تو کمرم حس کردم ، میخواست استخونام بترکه از درد و نفسم داشت بند میومد. چشمام رو بستم و چند لحظه همونطور ثابت موندم. بعد یهو درد فروکش کرد و انگار همه چیز برگشت به روال قبل!
با احتیاط از پشت تپه سرک کشیدم. همه هنوز دور آتیش نشسته بودن. زنک داشت همون اراجیف قبلی رو که نمیدونم به چه زبونی میگفت میخوند و بقیه تکرار میکردن! یهو دقیق شدم به صورت اونایی که نشسته بودن دور آتیش کنار زن کولی. تک به تک نگاه کردم. همه رو میشناختم! برام عجیب بود که چرا همه ی اینا یهو اینجا جمع شدن! به خودم گفتم حتمی این کولی یه ریگی به کفششه. خبری داره از عالم اجنه و ارواح! دوباره نگاه کردم که ببینم درست دیدم یا نه! حتی چشمام رو مالیدم.
درست میدیدم. زغال داشت چوب روی آتیش میگذاشت و فخری نشسته بود کنار زن کولی. بالقیس داشت دست فخری رو میمالید و ملعلی و امینه کنار هم، همونطور که حرفای زنک رو تکرار میکردن یه پیاله چایی رو با هم هورت میکشیدن!
یهو یکی رو دیدم که چشمام داشت میزد بیرون از تعجب! اینورتر، درست کنار دست زن کولی، مرضیه نشسته بود و هر بار جای حرفی که بقیه تکرار میکردن، اون بلند بلند میخندید! به خودم گفتم: بیخود نبود این زنک میگفت ازش خبر داره و اومده که بمونه توی ده! میخواسته مرضیه رو تحویل خان بده و یه مشتلق درست و حسابی جاش بگیره!
نیم خیز شدم که برم سراغشون و مچ مرضیه رو بگیرم که یهو سگهاشون شروع کردن به پارس کردن! ترسیدم. موندم سر جام. دیدم یکی از میون اونهایی که دور آتیش بودن بلند شد. رمضون قوزی بود، با همون بدن قناص و قوز مث کوهانش!
صدای سگها خوابید. رمضون رفت پشت یکی از چادرها و چند لحظه بعد برگشت. یه چون رو گذاشته بود رو کولش که یه سرش تو دستش بود و اون یه سر چون رو گیر داده بود به قوز کمرش و یه چیزی به چوب آویزون کرده بود. نزدیک آتیش که رسید دیدم دست و پای شیرو رو وارونه بسته به چوب. زبون بسته داشت ناله میکرد. همونطور که میخندید و صدای خنده هاش مو به تن آدم سیخ میکرد، رفت سراغ کومه ی آتیش و چوبی که شیرو رو بهش بسته بود رو گذاشت روی آتیش!
صدای زوزه ی شیرو پیچید تو کل ده و باز درد پیچید توی تموم تنم. پاشدم و همونطور که فحش میدادم دویدم طرفشون که شیرو رو از اون جهنم در بیارم. چند قدم که دویدم از شدت درد نقش بر زمین شدم. دور و برمو نگاه کردم. آتیش بود و آتیش. خواستم تکون بخورم. نتونستم. دست و پام رو بسته بودن به یه چوب و گذاشته بودن روی آتیش!!
شیرو را دیدم که از کنار آتیش داشت پارس میکرد. افتاده بودم توی جهنم!!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…