قسمت ۱۳۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۳۰ (قسمت هزار و سیصد و سی)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: خوب!
گفت: پاگه پیداش نکنن دردشر میشه واسم. خدا میدونه تا همین حالا چقدر حرف پشت سرم زده باشه! اگه یکی از این دهاتیا بودم که خیالی نبود واسم، ولی چون اربابم قضیه فرق میکنه. تو ملتفت این حرفا نیستی که دارم میگم.
گفتم: نه نیستم. چون مشغولیت فکر برزو خان به این دختر برام عجیبه. باورم نمیشه که خان واهمه از حرف اون داشته باشه پیش مردم. بیشتر به نظرم میاد دیدین تیری که انداختین خورده به سنگ، همین هم جریتون کرده. میخواین دختره رو پیدا کنین و بگیرینش که پیش خودتون شرمنده نباشین و بگین آخرش این حرف شما بود که به کرسی نشست! وگرنه مرضیه هم توفیری نداره با اونای دیگه که هر حرفی زدن به چپتون هم نمیگرفتین، که حالا یه باره حرف این مهم شده واستون. مردم عقلشون به چشمشونه، بنده ی زر و زورن. همین الان خان بگه روزه، همه میگن روزه، چون نفعشون تو اینه، حتی اگه مرضیه هم اینجا باشه و قسم بخوره که شبه، کی اهمیتی به حرف اون میده؟
دست از غذا کشید. سینی رو هل داد جلو و گفت: زبونت اشتهای آدمو کور میکنه. تو که این حرفا رو بزنی و اینطوری فکر کنی دیگه وای به مردم. همینه که میگم ملتفت نیستی. ورش دار برو. دیگه سیر شدم. تا صبح هم صدام نکن!
لجم گرفت از این حرفش خواهر. مرتیکه خیال کرده بود حالا چون کسی تو قلعه نیس، شبیه میام پیش این بمونم که اینطوری میگفت تا صبح صدام نکن.
جلدی سینی رو ورداشتم. گفتم: من کاری باهاتون ندارم که بخوام صداتون کنم. بخوابین، هر وقت بیدار شدین شدین دیگه!
گفت: اول اون آب رو بزار ور دستم بعد برو!
بیشتر حرصم گرفت. کوزه ی آب رو با مجمر زیرش آوردم گذاشتم تنگش. گفتم: فقط یه موردی هست. بگم و برم که دیگه صداتون نکنم تا فردا.
با بی حوصلگی چشماش رو گردوند و گفت: باز چیه؟
قضیه ی اومدن کولیها و درخواست اون زنک برای موندن توی ده رو بهش گفتم.
یهو پاشد نشست. خورد به کوزه ی آب که برگشت و رختخوابش رو خیس کرد.
زیر زبونی چندتا فحش داد و گفت: کی اومدن؟ تو کجا دیدیشون؟
گفتم: یکی دو ساعت پیش. رفته بودم با شیرو یه گشتی بزنم تو ده و بگردم دنبال مرضیه ببینم پیداش میکنم یا نه که اونا رو دیدم.
گفت: همین حالا برو بزرگشون رو صدا کن بیاد. باید باهاش حرف بزنم!
گفتم: شما که داشتی میخوابیدی! بزار فردا صبح خبرشون میکنم.
گفت: نه! دیر میشه. همین الان بگو بیاد!
واسم عجیب بود این همه تعجیل خان! تا حالا که بی خبر بود ازشون انگار نه انگار بود. ولی تا فهمید اومدن و میخوان بمونن، از این رو به اون رو شد.
رفتم بیرون. یه فانوس ورداشتم، شیرو رو صدا کردم و رفتم سراغ کولیها. نرسیده بهشون دیدم شیرو شروع کرد به پارس کردن و بعد هم خیز گرفت و هی خُر خُر میکرد! چادرهاشون رو میدیدم. خواستم برم جلو، شیرو اومد جلوم وایساد. میخواست از این جلوتر نرم!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…