قسمت ۱۳۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۸ (قسمت هزار و سیصد و بیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم بالا توی گاری و نشستم کنارش. راه افتادن.
لم داد رو پشتی که کنار دستش گذاشته بود. گفت: بده کف دستت رو یه نگاه بندازم.
گفتم: اگه ندیدیش از کجا خبر داری که داشت در میرفت؟
گفت: میخوره تو هم مسافر باشی، نه اهل این آبادی. درست مث ما. فقط یه کولی پشت اسم ما بستن چون هر روز چشمشون تو چشممون نیست که سر از کارمون دربیارن. اگه کسی سر از کارت درنیاره، اگه ملتفت نشن هر روز چی خوردی و چی ریدی، بهت میگن کولی، غربتی. سر همینم هست که وقتی اقبالشون رو ازت میپرسن هرچی بگی قبول میکنن. ولی خوب، من کارم رو بلدم، از اوناش نیستم که هرچی گِل دهنم اومد تحویل طرف بدم. آدابی دارم واسه خودم! کف دست و پیشونی نوشتش رو میخونم و بهش میگم چی تو اقبالشه. همونطور که از تو رو میخونم…
یه چارک نون از تو بقچه ی بغل دستش کشید بیرون، به قاعده ی یه لقمه اش رو کند و گذاشت دهنش، بقیه اش رو گرفت طرفم و تعارف کرد.
گفتم: نمیخورم. صبح دیدیش یا ظهر؟ جونی مونده بود واسه اش؟ نیوفته دست اونایی که دنبالشن؟
گفت: با اینکه دلت آشوبه واسه اش، ولی بهت نمیخوره ننه اش باشی!
گفتم: نیستم، ولی نگرونشم.
گفت: گفتم که ندیدمش. وقتی ندیدم یعنی یا به قدر کفایت دور شده، یا بلده چطور خودشو قایم کنه که کسی پیداش نکنه. پس جای نگرونی نداره.
گاری یه تکون بدی خورد و صدای قرچ قوروچ همه ی تیر و تخته هاش بلند شد. خیال کردم الانه که همه جاش از هم وا بره.
گفتم: بگو وایسه پیاده شم.
گفت: نترس. تا برسیم وسط ده دووم میاره. این ارابه هم شده مث خود ما. کم کم داره زهوارش در میره. اگه تصمیم داشتیم از اینجا بریم میگم تعمیرش کنن.
گفتم: مگه میخواین بمونین که میگی اگه؟
گفت: تا ببینم چی پیش میاد. امروز توی راه اومدن، دوتا سوار رسیدن بهمون. سراغ اونی رو میگرفتن که تو میگرفتی. گفتم ندیدم همچین کسی رو. بعد هم نشوندمشون و کف دستشون رو خوندم. بداقبالی از سر و روشون میبارید. لباسهاشون هم خاکی و خونی بود. هراسون بودن. اون چیزی که بایست رو ازشون شنفتم و اون چیزی که میخواستن رو تحویلشون دادم! یکم پول داشتن که ازشون گرفتم بابت مزد. همونا بهم گفتن که دختره در رفته و دارن دنبالش میگردن. بعد هم گفتن که خان این آبادی داره آدم جمع میکنه که ده رو باز سرپا کنه!
گفتم: خوب؟
گفت: نگرون نباش. با اون چیزی که براشون گفتم، بعید میدونم دیگه قصد برگشتن کنن.
ارابه ایستاد. یکی از بیرون گفت: رسیدیم وسط ده. بار و بنه رو پیاده کنین….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…