قسمت ۱۳۲۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۷ (قسمت هزار و سیصد و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
هیچی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون. دم مطبخ شیرو رو صدا کردم. دوید دنبالم. از قلعه رفتم بیرون.
میدونی خواهر، یهو شک کردم، گفتم نکنه این دختره نرفته باشه و مونده باشم سرکار. اگه جایی خودشو پنهون کرده باشه تو ده و بعد آدمای خان یا اهالی پیداش کنن و اونم بند رو آب بده، بدجور آبرو ریزی میشه. واسه همین راه افتادم تو ده و جاهایی که فکر میکردم ممکنه رفته باشه رو سرک کشیدم. از ویرونه های خونه ی امینه و حیدر بگیر تا خونه ی رمضونی و حتی قبرستون. نبود. یهو به فکرم زد که برم سراغ اون چندتا خونه ی بالای آبادی که سالم مونده بود و هنوز چند نفری توش بودن.
سربالایی یکی از کوچه ها یهو دیدم شیرو شروع کرد به بیقراری و از روی ویرونه ی یکی از خونه ها رفت رو پشت بوم نیمه خراب و شروع کرد به پارس کردن. چندباری صداش کردم، نیومد. گفتم نکنه چیزی پیدا کرده اونجا؟ به هوای اینکه ممکنه مرضیه باشه رفتم دنبال شیرو.
ایستاده بود لب بوم و یه بند واغ میزد. رفتم کنارش. صدای چندتا سگ دیگه هم از دور میومد. چشم تیز کردم. درست پیدا نبود ولی یه چیزی شبیه کاروان داشت میومد طرف ده.
رفتم پایین. شیرو رو صدا کردم و دویدم همونطرفی که اینا میومدن. دم ورودی ده رسیدم بهشون. چندتا مرد سواره جلو میومدن و بقیه زن و بچه ها عقب تر سوار خر و یابو، روی خورجین و بار و بندیلشون نشسته بودن و چندتا بز و گوسفند هم کنارشون میومدن. فقط یکیشون بود که توی یه گاری که روش رو چادر کشیده بودن نشسته بود. از رخت و لباس و قیافه هاشون شناختم. کولی بودن. شیرو خواست بره درگیر بشه با سگهای اونا. نگذاشتم. بعد هم داد زدم که جلوی سگهاشون رو بگیرن. یکی از مردها چوبی که تو دستش بود رو پروند طرف سگها و چندتا فحش ترکی بهش داد. در رفتن و راهشون رو کج کردن.
به من که رسیدن ایستادن. زنی که تو گاری نشسته بود سرش رو کج کرد بیرون و گفت: بیا ببینمت ننه!
رفتم جلوی گاریش. میشناختمش. یا خودش بود یا دخترش. همونی که هر بار که کف دستمو میدید میگفت: پیشونیت بلنده، اما اقبالت شومه!
گفتم: نمیخواد کفم رو ببینی، خودم همه اش رو از برم.
خندید. گفت: ما سالی دوبار از این ده رد میشیم و هر بار هم چند روزی میمونیم. حتمی چندبار برات کف دستت رو خوندم که از بری!
گفتم: نمیدونم خودت بودی یا ننه ات. ولی از بچگی تا حالا چندبار برام گفتین. الان هم دیگه کسی تو ده نیست که بخوای براش کف ببینی و جاش نون و نمک و حلوا بگیری. همه یا مردن یا رفتن!
خندید و گفت: میدونم. واسه همینم اومدم اینوری. بزار جاگیر بشیم توی ده، تو هم بیا باز کفت رو ببینم. چون همیشه اقبال آدم یه طور نمیمونه. هزارتا اتفاق ممکنه بیوفته که طالع آدم عوض بشه! پیشونی نوشت تو امروز یه چیزه، فردا یه چیز دیگه.
گفتم: من از اول بختم سیاه بوده و اقبالم شوم. بیشتر از این دیگه خوندن نداره. حالا گیرم سیاهیش یه روز کمتر، یه روز بیشتر. توفیری نداره به حالم. بعدش هم اگه میدونستی کسی تو ده نیس چرا راهتو کج کردی اینوری؟ کسی هم نباشه که بخوای کفش رو بخونی و حرفای تکراری تحویلش بدی که نونی گیرت نمیاد شکم خودتو اینایی که دورتن رو سیر کنی!
زد زیر خنده. گفت: من اگه این چیزا حالیم نبود که کف بین نمیشدم. حتمی یه خبرایی دارم که اومدم.
گفتم: چه خبری؟
گفت: به وقتش ملتفت میشی.
گفتم: تو این راهی که میومدین کسی رو ندیدی؟
یکم خیره نگاه کرد و گفت: منظورت همون دختره اس که آشفته بود و گریون؟ همونی که داشت در میرفت؟
گفتم: آره. کجا دیدیش؟ دور شده بود به اندازه؟
نیشش رو واز کرد و گفت: نه! من ندیدمش! حالا هم بایست بریم به تاریکی نخوریم برای علم کردن چادرامون. وقت تنگه. اگه راهت با ما یکیه بیا بالا تا توی ده میریم.
رفتم بالا توی گاری و نشستم کنارش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…