🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۵ (قسمت هزار و سیصد و بیست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
تا وقتی هم که خونه هاتون علم بشه، خان گفتن میتونین بمونین تو همین قلعه….
بعدها فهمیدم که خان قول یه خونه داده بود بهش که بقیه ی اهالی براش بسازن و ملا هم بشه کدخدای ولایت. هوای خان رو تو نبودش داشته باشه و در عوض یه سهمی هم از محصولات بگیره. ملا هم از خدا خواسته قبول کرده بود. تازه فهمیدم برزو زرنگ تر و پدرسوخته تر از اونیه که فکرش رو میکردم. هرچی بود اهالی از ملا حرف شنوی داشتن و تو نبود خان رو حرفش حرف نمیزدن!!
جماعت که رفتن خان صدام کرد و سراغ سعید و مسعود رو ازم گرفت و پرسید مرضیه رو پیدا کردن یا نه. سلیم بیک هم بود.
گفتم: والا حتمی هنوز پیداش نکردن که برنگشتن!
بعد همونطور که چپ چپ به سلیم بیک نگاه میکردم گفتم: راسیاتش برزو خان، کار آدمای این سلیم بیک معلوماتی نداره. اونطوری که شما قلب اون ملای قلابی رو نشونه رفتین، بعید نیس اون دوتا هم چشم ترس شده باشن و گاسم از ترس اینکه مبادا یه سولاخ تو سینه ی اونا هم درست کنین، کلا زده باشن به چاک.
سلیم بیک براق شد بهم و گفت: چی میگی ضعیفه؟ کس دیگه ای اینجا نیس که پیله کردی به آدمای من؟ ملا قلابی دیگه چه صیغه ایه؟
گفتم: صیغه اش رو از خود خان بپرسین. همینقدر بگم که وقت رفتن یه زمزمه هایی میکردن از اینکه این ملا رو اونا پیدا نکرده بودن. حالا اگه برگردن که خودشون سه زرع و نیم زبون دارن، توضیح میدن که قضیه چیه!
رنگ سلیم بیک پرید. گفت: خودم میرم پیداشون میکنم و کت بسته میارمشون. گه خواستن دروغ بگن خودم زبون از حلقومشون میکشم بیرون!
گفتم: هر طور صلاح میدونی. البته اگه قبل از برگشتن زبونی داشته باشن!
برزو گفت: کـون لق اون دوتا. اگه برگردن که پدرشون رو در میارم، اگه هم برنگشتن که باز بهتره. مزدشون رو میکشیم رو حساب بقیه! فعلا مهم اون دختره اس که یهو غیبش زده.
اشاره کرد به سلیم بیک و گفت: اینایی که اینجا بودن دو سه روز دیگه برمیگردن. وقتی اومدن میخوام اینجا باشی. اجالتا دو سه روز وقت داری، آدمات رو جمع کن برو بگرد دنبال دختره. پیداش کردی بیارش، اگه هم پیداش نکردی به اندازه ای برو که سه روز دیگه اینجا باشی.
سلیم بیک گفت: حتم داشته باشین دست خالی برنمیگردم برزو خان!
دستش رو محکم زد به خنجری که پر شال کمرش گذاشته بود و جلدی از اتاق رفت بیرون.
برزو گفت: مطمئنی از دختره خبر نداری؟
با حرص نگاش کردم.
گفت: دیگه پیداش هم بکنم نمیخوام عقدش کنم! فقط محض خیرخواهی و اینکه فردا تو عمارت نگن این دختره پناه آورده بود به خان و بعد معلوم نشد چه بلایی سرش اومد، میخوام برگرده. وگرنه اون دیگه خودشو از چشمم انداخت با این کارش.
زل زدم تو چشماش. نگام از صدتا غلط کردی هم واسه اش بدتر بود. خودش فهمید. گفت: وانستا اینجا زل بزن به من. برو یه کوفتی درست کن واسه شوم شب قوه داشته باشیم. از فردا پسفردا کار زیاد داریم.
هیچی نگفتم و از اتاق اومدم بیرون. دم مطبخ شیرو رو صدا کردم. دوید دنبالم. از قلعه رفتم بیرون…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…